بدم میاد ازش خیلی.. خیلی بدم میاد چرا اصن ب اون برمیخورم؟
بدم میاد ازش خیلی.. خیلی بدم میاد چرا اصن ب اون برمیخورم؟
خدایا.. قراره ببینمش.. الان باید پا شم و عین ادم درس حسابی برم سرکلاسم.
پاشدم و سمت در رفتم.. حرفاش تو سرم اکو میشه..
~_لیا ازت لدم میاد که همش دردسری_~
~_ازت بدم میاد_~
~_همش دردسری_~
خفه شو فقد خفه شوووو..
دستمو گذاشتم رو سرم و شقیقه هام رو ماساژ دادم..
گوشیم رو برداشتم و به ساعتش نگاه کردم.. یازده.. خوبه تایم استراحته و من همش یه زنگ ناچیز رو نبودم..
راه افتادم سمت بوفه.. باز.. باز همون خاطره ها.. بیخیال.. مدیر و بابام دوستای قدیمین... حتما وقتی بچه بودم اومدم اینجا و الان داره یادم میاد... اره همینه.
ت راه بوفه بودم که جیمین رو با شیش تا پسر دیگه و با چن تا دختر که دارن خودشونو مبچسبونن به اون هفتا رو دیدم.. دوباره اون حرفایی که جیمین گف..
دیه رسیده یودیم به سالن غذا..
با اون سردرد اینکه حرفای یکیو یادم بیاد که گفته ازت بدم میاد واقعا دردناک و رو مخ بود..
زیر لب غریدم..
_گاییدم دهنتو جیمین..
رفتم و یه اب گرفتم.. میلی ندارم که چیزی بخورم.. فقد اب میتونه ارومم کنه.. حوصله گوشی ندارم پس کتابمو دراوردم و شروع کردم به خوندن
««هفتم سپتامبر»»
"بالای تپه ای وایسادم و شهر کلیفدِن توی ایالت مین رو تماشا میکنم. یکی از روز های اوایل پاییزه و تا این لحظه کسی متوجه نشده من جاییام که نباید باشم. امروز از اون روزاییه که ابر و خورشید دنبال هم کردن. همونطور که اینجا نشستهام و پشتم به ستون سنگی فروریختهایه که حکم صندلی ام رو داره، نسیم دلپذیری با موهام بازی میکنه. میتونم تصور کنم که ژانداکام(قهرمان ملی فرانسه و قدیس کاتولیک) که تماشاگر محاصره شهر اونرلئانه.
از روزی که....."
تازه داشتم گرم میشدم و میرفتم تو بهر داستان که صدایی شنیدم......
خدایا.. قراره ببینمش.. الان باید پا شم و عین ادم درس حسابی برم سرکلاسم.
پاشدم و سمت در رفتم.. حرفاش تو سرم اکو میشه..
~_لیا ازت لدم میاد که همش دردسری_~
~_ازت بدم میاد_~
~_همش دردسری_~
خفه شو فقد خفه شوووو..
دستمو گذاشتم رو سرم و شقیقه هام رو ماساژ دادم..
گوشیم رو برداشتم و به ساعتش نگاه کردم.. یازده.. خوبه تایم استراحته و من همش یه زنگ ناچیز رو نبودم..
راه افتادم سمت بوفه.. باز.. باز همون خاطره ها.. بیخیال.. مدیر و بابام دوستای قدیمین... حتما وقتی بچه بودم اومدم اینجا و الان داره یادم میاد... اره همینه.
ت راه بوفه بودم که جیمین رو با شیش تا پسر دیگه و با چن تا دختر که دارن خودشونو مبچسبونن به اون هفتا رو دیدم.. دوباره اون حرفایی که جیمین گف..
دیه رسیده یودیم به سالن غذا..
با اون سردرد اینکه حرفای یکیو یادم بیاد که گفته ازت بدم میاد واقعا دردناک و رو مخ بود..
زیر لب غریدم..
_گاییدم دهنتو جیمین..
رفتم و یه اب گرفتم.. میلی ندارم که چیزی بخورم.. فقد اب میتونه ارومم کنه.. حوصله گوشی ندارم پس کتابمو دراوردم و شروع کردم به خوندن
««هفتم سپتامبر»»
"بالای تپه ای وایسادم و شهر کلیفدِن توی ایالت مین رو تماشا میکنم. یکی از روز های اوایل پاییزه و تا این لحظه کسی متوجه نشده من جاییام که نباید باشم. امروز از اون روزاییه که ابر و خورشید دنبال هم کردن. همونطور که اینجا نشستهام و پشتم به ستون سنگی فروریختهایه که حکم صندلی ام رو داره، نسیم دلپذیری با موهام بازی میکنه. میتونم تصور کنم که ژانداکام(قهرمان ملی فرانسه و قدیس کاتولیک) که تماشاگر محاصره شهر اونرلئانه.
از روزی که....."
تازه داشتم گرم میشدم و میرفتم تو بهر داستان که صدایی شنیدم......
۴.۴k
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.