تلخ شده p10
می بیند،میمیرد....برای بار هزارم
پاهایش سست میشود،با چهره ای مبهوت جلو میرود و به جسم بیهوش و خونی ایریس چشم می دوزد
"زوئی...چه اتفاقی افتاده؟" jk
"آپا....هق مامان...مامان از پل...پله ها لیز خورد من...من توی بغلش بودم منو محکم بغل کرد...هق خودش... خودش آسیب دیدی " zoei
هق هق فرزندش بلند میشود
به زور بلند میشود،جسم بیهوش راشل را در آغوش میگیرد و بلافاصله داخل ماشین میگذارد و بعد از سوار شدن دخترش سمت بیمارستان میرود
گریه های دخترش بند نمی آید، جگرش خون میشود و سرش را محکم به سینه اش می فشارد
"یعنی بازم...بازم بخاطر من مامان میمیره؟" zoei
جئون بغض می کند، بوسه ای به موهای دخترش میزند و به باز شدن درب اتاق سریع می دود
دکتر نیم نگاهی به زوئی و جئون میندازد
"شما از اقوام خانم هستید؟"
"نه راستش ایشون معلم خصوصی دخترم هستن،حالش خوبه؟" jk
"بله ولی قبلش میشه بگید دقیقا چه اتفاقی افتاده؟"
"من خونه نبودم برای کاری از خونه رفتم بیرون و وقتی برگشتم بیهوش روی زمین افتاده بود
دخترم گفت توی بغلش بوده پله ها خیس بوده و بخاطر محافظت از دخترم خودش رو سپر کرده و سرش به تیزی پله خورده" jk
"خداروشکر جراحت زیادی نداشت و نیازی به عمل نبود اما توی ناحیه گیج گاهی یه خراش نسبتا عمیق بود که بخیه زده شد و دست راستشون مدتی توی گچ میمونه اما خانواده اش باید در جریان باشند "
جئون سری تکان میدهد و بعد از رفتن دکتر کنار تخت سر میخورد و به سرامیک های سرد پناه میبرد
دخترش با چهره ای سرخ از اشک خودش را در آغوش گرمش رها میکند و هق های بلندی با صدای نازکش میزند
"زوئی گریه نکن بابایی هم گریه اش میگیره ها!" jk
زوئی دستان کوچکش را در سینه ی پدرش فرو میبرد
"زوئی حال مامان خوبه انقدر گریه نکن دیگه مامان ناراحت میشه ها!" jk
"آپا هق...من مایه بدبختیم؟" xoei
جئون هم بغض می کند،او تمام این سال ها در تلاش برای امید تنها دخترکش و تنها یادگار عشق اولش بود
"این حرفو نزن" jk
پس از گریه های فراوان،در آغوشم به خواب میرود
اما چشمان من تمام مدت به دختری خیره میماند که بخاطر نجات جان تک فرزندم خودش را فدا میکند!
_ساعاتی بعد از صبح_*مسیر شیب دار*
با صدای خنده هایی بلند چشم باز میکنم
چهره شاد و سرخ زوئی اولین چیزی ست که به چشم هایم میرسد.
"زوئی؟!" jk
زوئی با ذوق سمت پدرش می چرخد
"پدر اینجا رو ببین!" zoei
بلند می شود و نگاهش به چشمان خمار و نیمه باز راشل میرسد
"حالت چطوره؟"jk
پاهایش سست میشود،با چهره ای مبهوت جلو میرود و به جسم بیهوش و خونی ایریس چشم می دوزد
"زوئی...چه اتفاقی افتاده؟" jk
"آپا....هق مامان...مامان از پل...پله ها لیز خورد من...من توی بغلش بودم منو محکم بغل کرد...هق خودش... خودش آسیب دیدی " zoei
هق هق فرزندش بلند میشود
به زور بلند میشود،جسم بیهوش راشل را در آغوش میگیرد و بلافاصله داخل ماشین میگذارد و بعد از سوار شدن دخترش سمت بیمارستان میرود
گریه های دخترش بند نمی آید، جگرش خون میشود و سرش را محکم به سینه اش می فشارد
"یعنی بازم...بازم بخاطر من مامان میمیره؟" zoei
جئون بغض می کند، بوسه ای به موهای دخترش میزند و به باز شدن درب اتاق سریع می دود
دکتر نیم نگاهی به زوئی و جئون میندازد
"شما از اقوام خانم هستید؟"
"نه راستش ایشون معلم خصوصی دخترم هستن،حالش خوبه؟" jk
"بله ولی قبلش میشه بگید دقیقا چه اتفاقی افتاده؟"
"من خونه نبودم برای کاری از خونه رفتم بیرون و وقتی برگشتم بیهوش روی زمین افتاده بود
دخترم گفت توی بغلش بوده پله ها خیس بوده و بخاطر محافظت از دخترم خودش رو سپر کرده و سرش به تیزی پله خورده" jk
"خداروشکر جراحت زیادی نداشت و نیازی به عمل نبود اما توی ناحیه گیج گاهی یه خراش نسبتا عمیق بود که بخیه زده شد و دست راستشون مدتی توی گچ میمونه اما خانواده اش باید در جریان باشند "
جئون سری تکان میدهد و بعد از رفتن دکتر کنار تخت سر میخورد و به سرامیک های سرد پناه میبرد
دخترش با چهره ای سرخ از اشک خودش را در آغوش گرمش رها میکند و هق های بلندی با صدای نازکش میزند
"زوئی گریه نکن بابایی هم گریه اش میگیره ها!" jk
زوئی دستان کوچکش را در سینه ی پدرش فرو میبرد
"زوئی حال مامان خوبه انقدر گریه نکن دیگه مامان ناراحت میشه ها!" jk
"آپا هق...من مایه بدبختیم؟" xoei
جئون هم بغض می کند،او تمام این سال ها در تلاش برای امید تنها دخترکش و تنها یادگار عشق اولش بود
"این حرفو نزن" jk
پس از گریه های فراوان،در آغوشم به خواب میرود
اما چشمان من تمام مدت به دختری خیره میماند که بخاطر نجات جان تک فرزندم خودش را فدا میکند!
_ساعاتی بعد از صبح_*مسیر شیب دار*
با صدای خنده هایی بلند چشم باز میکنم
چهره شاد و سرخ زوئی اولین چیزی ست که به چشم هایم میرسد.
"زوئی؟!" jk
زوئی با ذوق سمت پدرش می چرخد
"پدر اینجا رو ببین!" zoei
بلند می شود و نگاهش به چشمان خمار و نیمه باز راشل میرسد
"حالت چطوره؟"jk
۱۷.۸k
۰۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.