پارت شصت و دوم
پارت شصت و دوم
رمان دیدن دوباره ی تو
عسل _ واییی الاهیی عسل پیش مرگت شه چت شده عزیزم...
هانننننن مرگگگ منننن این عسلل بود این حرف رو زدددد... این از کی تا حالااا این جوووری حر ....
نگام چرخید که دیدم مامان عسل هم هستش.... اها پس بگووو .... والا این اگه مامانش نبود که تا حالا انقد به من فوش داده بود که کل بیمارستان میومدن سراغش....
با لبخند از عسل تشکر کردم .....
بابا و مامان هم داشتن از شروین تشکر می کردن ...
ایششش پسره ی چندش بیشعوررر....
وجدان _ وا ستاره کجاش بیشعور .. اگه بیشعور بود که تو رو نمیو ورد اینجا.... بعدشم مگه دوست داشتن زوریه خو دوست نداره ... ول کن بدبخت رو....
وجداننن جاننن تا نکشتمت ببنددددد....
داشتم با خودم و وجدانم صحبت میکردم که بعلهههه .... عفریته خانم هم اومدد.... نمیدونم چرا مامان اینا رو هم دعوت کرده اوفففف .....
مهرسا تا من رو دید خودش رو انداخت تو بغلم ... و با ناز گفت....
مهرسا _ وایی ستاره...چت شد تو یهو ...
در حالی که داشتم سعی می کردم مهرسا رو از بغلم جدا کنم گفتم.....
ستاره _ چیزی نیست فقط پام در رفته...
مهرسا _ ایشششش... یعنی فقط به خاطر یه در رفتگیه ساده جیغ و داد میکنی...
دیگه کارد میزدی خونم در نمیومد.....
ستاره _ آره عزیزم .... خیلی پام درد میکنه .....
مهرسا ایشیی گفت و رفت پیش مامانش....
عسل هم که معلوم میست هم کدوم گوری رفته....
بابا برام دو تا اصا گرفت تا با اونا راه برم .. خــدا میدونه چقدر سخت بود....
داشتم رده میرفتم که تعادلم رو از دست دادم نزدیک بود بیوفتم که یکی گرفتم.... دوباره خواستم بیوفتم که یقه ی یارو رو گرفتم...
خب خودتون که بهتر میدونید اون یه نفر کی بود پس دیگه وقط منو نگیرید....
خب خلاصه این شروینه مارو گرفت و من نیوفتادم ... بعدش هم با هزار جور بدبختی سوار ماشین شدم و راهی خونه شدیم ..
رمان دیدن دوباره ی تو
عسل _ واییی الاهیی عسل پیش مرگت شه چت شده عزیزم...
هانننننن مرگگگ منننن این عسلل بود این حرف رو زدددد... این از کی تا حالااا این جوووری حر ....
نگام چرخید که دیدم مامان عسل هم هستش.... اها پس بگووو .... والا این اگه مامانش نبود که تا حالا انقد به من فوش داده بود که کل بیمارستان میومدن سراغش....
با لبخند از عسل تشکر کردم .....
بابا و مامان هم داشتن از شروین تشکر می کردن ...
ایششش پسره ی چندش بیشعوررر....
وجدان _ وا ستاره کجاش بیشعور .. اگه بیشعور بود که تو رو نمیو ورد اینجا.... بعدشم مگه دوست داشتن زوریه خو دوست نداره ... ول کن بدبخت رو....
وجداننن جاننن تا نکشتمت ببنددددد....
داشتم با خودم و وجدانم صحبت میکردم که بعلهههه .... عفریته خانم هم اومدد.... نمیدونم چرا مامان اینا رو هم دعوت کرده اوفففف .....
مهرسا تا من رو دید خودش رو انداخت تو بغلم ... و با ناز گفت....
مهرسا _ وایی ستاره...چت شد تو یهو ...
در حالی که داشتم سعی می کردم مهرسا رو از بغلم جدا کنم گفتم.....
ستاره _ چیزی نیست فقط پام در رفته...
مهرسا _ ایشششش... یعنی فقط به خاطر یه در رفتگیه ساده جیغ و داد میکنی...
دیگه کارد میزدی خونم در نمیومد.....
ستاره _ آره عزیزم .... خیلی پام درد میکنه .....
مهرسا ایشیی گفت و رفت پیش مامانش....
عسل هم که معلوم میست هم کدوم گوری رفته....
بابا برام دو تا اصا گرفت تا با اونا راه برم .. خــدا میدونه چقدر سخت بود....
داشتم رده میرفتم که تعادلم رو از دست دادم نزدیک بود بیوفتم که یکی گرفتم.... دوباره خواستم بیوفتم که یقه ی یارو رو گرفتم...
خب خودتون که بهتر میدونید اون یه نفر کی بود پس دیگه وقط منو نگیرید....
خب خلاصه این شروینه مارو گرفت و من نیوفتادم ... بعدش هم با هزار جور بدبختی سوار ماشین شدم و راهی خونه شدیم ..
۱۰.۲k
۱۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.