Part

Part 41

ویو یونگی
جیمین لبش رو گذاشت رو لبم من چند ثانیه تو اون حالت موندم بعدش خیلی آروم ازش جدا شدم اصلا حواسم نبود دارم چیکار میکنم ولی بعد لبای ات لب جیمین خیلی بهم آرامش میداد سریع از رو تخت بلند شدم همینجور که پشتم بهش بود گفتم
یونگی:جیمین ات نباید چیزی در مورد منو تو بفهمه حتی اعضا هم اینو نمیدونن اوکی؟به هوسوک گفتی؟
جیمین:اوکی و نه به هوسوک نگفتم
یونگی:باشه بیا بریم
رفتیم سمت بالکن
ات و هوسوک داشتن با تعجب ما رو نگاه میکردن
ات:چیکار داشتین میکردین؟
هوسوک:بگین؟
جیمین:کاری نکردیم یه حرفی بین منو یونگی بود که نمیتونیم بگیم ببخشید
ات و هوسوک:آها
جیمین اومد دم گوشم گفت:یونگی باید به ات و هوسوک بگیم اگه نگیم خودشون بفهمن شاید زندگیمون خراب بشه
دم گوشش گفتم:اوکی

ویو ات
اینا خیلی مشکوکن ساعت رو نگا کردم ۱۱:۵۰ بود
ات بچه ها من میرم بخوابم یونگی تو هم بیا فردا یه جلسه بزارین مدلینگ ها رو هم بگین بیان
نامجون:باشه ساعت ۷ واسه شروع خوبه؟
ات:آره بچه ها اگر راجب مدلینگ سوال داشتین از من بپرسین من ۱ سال مدل بود
همه به غیر از یونگی و جیمین:چینجا؟
ات:اوهوم خوب شب بخیر فردا باید پاشیم
همه:شب بخیر
من و یونگی رفتیم سمت اتاقمون
ات:یونگی شما داشتیم چی میگفتین؟
یونگی ماجرا رو گفت
یونگی:فقط به اعضا نگو جیمین هم به هوسوک میگه
ات:آها باشه شب بخیر
یونگی:بیا بغلم رفتم بغلش و خوابیدم.....ادامه دارد
بیشتر حمایت کنین و ببخشید این پارت رو کم نوشتم
دوستون دارم
کامنت:۴۰
لایک:۱۵ تا ۲۰
باباییییی
دیدگاه ها (۷۰)

Part 42فردا صبحویو اتبا صدای آلارم بیدار شدم ساعت ۸ بود رو ت...

Part 43ویو اترسیدیم شرکت رفتیم داخل به همه سلام کردیم رفتیم ...

Part 40ویو اتاین حرف رو زدم که یهو یه چیز یادم افتادات:ب.بچه...

Part 39ویو ات بعد حرف زدن با بچه ها رفتم به همه گفتم میخوایم...

پارت ۵۴ات: مثلا روز عروسیمونه 😡جیمین: باشه باشه میمونیم ات: ...

جیمین فیک زندگی پارت ۱۰۵#

جیمین فیک زندگی پارت ۴۳#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط