part5
#part5
#طاها
با داد گفتم
طاها: این چیه؟
ترانه: طاها آروم باش لطفا.
طاها: چجوری آروم باشم ترانه؟ چجوری؟ یارو رسما ایده مارو دزدیده.
متین: طاها آروم باش...زنگ بزن به رضایی بگو.
طاها: متین...متین یکم فکر کن!
زنگ بزنم به مشتری بگم ایدهای که برای شرکت شما داشتیم رو دزدیدن؟
شکیب: داداش یدقه اروم بگیر...ما هنوز سه روز تا ارائه این پروژه وقت داریم.
طاها: شکیب من شب روز برای اون پروژه زحمت کشیدم تا بهترین بشه...با اون پروژه میتونستیم وضعیت شرکت و از قبلم بهتر کنیم!
مبین: طاها الان تو عصبی برو خونه فردا راجبش حرف میزنیم.
طاها: بیخیال توروخدا میخواید عصبی نباشم؟
ترانه: طاها جان برو خونه استراحت کن یکم فکرای منفی و بریز دور فردا راجبش حرف میزنیم...حتی من میتونم با بچه ها اوکی کنم تو این سه روز شب و روز کار کنیم تا یه ایده دیگه بهتر از قبلی پیدا کنیم.
عصبی سوییچ و گوشیم رو برداشتم و از شرکت خارج شدم.
سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه.
انقدر فکرم درگیر بود که نفهمیدم از کجا سردراوردم.
به اطراف نگاهی انداختم.
اینجا کجاست؟
با دیدن کسی که نزدیک بود بهش بزنم ناخوداگاه دستم رفت سمت بوق ماشین.
زدم رو ترمز ولی ماشین به دختره خورد.
تو این هاگیر واگیر همینو کم داشتم.
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت دختره که دستشو گذاشته بود رو سرشو ناله میکرد.
طاها: خوبی؟
دختره عصبی سرشو بلند کرد و گفت
رها: بهم میخوره خوب باشم؟ مگه کوری که آدم به این گندگی و وسط خیابون نمیبینی؟
طاها: ببخشید؟ تو اومدی جلوی ماشین من
رها: من مریضم بیام خودمو بندازم جلو ماشین تو؟
طاها: لابد هستی.
دختره با ضرب از جاش بلند شد و خواست حرفی بزنه که انگار سرش گیج رفت تلو تلو خورد داشت میوفتاد که سریع رفتم سمتش و گرفتمش
طاها: بیا ببرمت بیمارستان حداقل
رها: لازمنکرده من حالم خوبه
پوزخندی زدم و گفتم
طاها: معلومه
دختره با غیظ نگاهم کرد و چیزی نگفت
کمکش کردم و بردمش سمت ماشین
نشست داخل ماشین
سریع سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت بیمارستان...
دکتر: خداروشکر هیچمشکلی ندارن
طاها: هوف خداروشکر
رها: میتونم مرخص بشم؟
دکتر: بله
دکتر از اتاق خارج شد.
طاها: دختره...اسمت چیه؟
رها: به تو چه
طاها: چقدر رو مخی
رها: نه که تو تو دلی
طاها: من تو دل خیلیا هستم
رها: ارزونی همونا
از جاش بلند شد و گفت
رها: خب دیگه خدافظ
بازوشو گرفتم و کشیدم سمت خودم
طاها: میرسونمت
رها: لازم نکرده خودم میرم
طاها: گفتم میرسونمت
رها: گفتم خودم میرم
طاها: این ساعت چجوری میخای بری؟ پیاده؟
رها: به تو چه
بازوشو از دستم خارج کرد و رفت
چقدر یه دختر میتونه رو مخ باشه؟
دنبالش رفتم و دستش و گرفتم و کشیدمش سمت ماشین.
شروع کرد به هوچی باری
رها: هویییی مرتیکه ولم کن...باتوام یابو
برگشتم و باغیظ نگاهش کردم
رها: چته؟
طاها: یه ذره ادب نداری
رها: به تو رفتم...ولم کن
بیتوجه به حرفش در ماشینو باز کردم و مجبورش کردم بشینه
سریع نشستم پشت فرمون
طاها: خونت کجاست؟
رها: فعلا مستقیم برو
نیم نگاهی بهش کردم و راه افتادم...
رها: همینجا وایساااا
طاها: چرا داد میزنی؟ نمیتونی آروم بگی؟
رها: دوس دارم...همینجا وایسا من یه کوچه رو پیاده میرم
طاها: چرا؟
رها: ببخشید که تو این محله های پایین شهر همچین ماشینی از صد کیلو متریشم رد بشه خبرش تا ده تا کوچه دیگه میپیچه تازه اگر یکی از دخترای همسایه هم توش باشه که دیگه هیچی...منم نمیخام برام خودم حرف درست کنم
پوزخندی زدم و گفتم
طاها: در هر صورت حرف پشتت هست.
رها: منظور؟
طاها: بلاخره دختر تنها...ساعتم که شیش صبح بلاخره چه من ببرمت و چه نبرم حرف پشتت هست
راه افتادم و وارد کوچشون شدم که شروع کرد داد بیداد...
#عشق_پر_دردسر
#طاها
با داد گفتم
طاها: این چیه؟
ترانه: طاها آروم باش لطفا.
طاها: چجوری آروم باشم ترانه؟ چجوری؟ یارو رسما ایده مارو دزدیده.
متین: طاها آروم باش...زنگ بزن به رضایی بگو.
طاها: متین...متین یکم فکر کن!
زنگ بزنم به مشتری بگم ایدهای که برای شرکت شما داشتیم رو دزدیدن؟
شکیب: داداش یدقه اروم بگیر...ما هنوز سه روز تا ارائه این پروژه وقت داریم.
طاها: شکیب من شب روز برای اون پروژه زحمت کشیدم تا بهترین بشه...با اون پروژه میتونستیم وضعیت شرکت و از قبلم بهتر کنیم!
مبین: طاها الان تو عصبی برو خونه فردا راجبش حرف میزنیم.
طاها: بیخیال توروخدا میخواید عصبی نباشم؟
ترانه: طاها جان برو خونه استراحت کن یکم فکرای منفی و بریز دور فردا راجبش حرف میزنیم...حتی من میتونم با بچه ها اوکی کنم تو این سه روز شب و روز کار کنیم تا یه ایده دیگه بهتر از قبلی پیدا کنیم.
عصبی سوییچ و گوشیم رو برداشتم و از شرکت خارج شدم.
سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه.
انقدر فکرم درگیر بود که نفهمیدم از کجا سردراوردم.
به اطراف نگاهی انداختم.
اینجا کجاست؟
با دیدن کسی که نزدیک بود بهش بزنم ناخوداگاه دستم رفت سمت بوق ماشین.
زدم رو ترمز ولی ماشین به دختره خورد.
تو این هاگیر واگیر همینو کم داشتم.
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت دختره که دستشو گذاشته بود رو سرشو ناله میکرد.
طاها: خوبی؟
دختره عصبی سرشو بلند کرد و گفت
رها: بهم میخوره خوب باشم؟ مگه کوری که آدم به این گندگی و وسط خیابون نمیبینی؟
طاها: ببخشید؟ تو اومدی جلوی ماشین من
رها: من مریضم بیام خودمو بندازم جلو ماشین تو؟
طاها: لابد هستی.
دختره با ضرب از جاش بلند شد و خواست حرفی بزنه که انگار سرش گیج رفت تلو تلو خورد داشت میوفتاد که سریع رفتم سمتش و گرفتمش
طاها: بیا ببرمت بیمارستان حداقل
رها: لازمنکرده من حالم خوبه
پوزخندی زدم و گفتم
طاها: معلومه
دختره با غیظ نگاهم کرد و چیزی نگفت
کمکش کردم و بردمش سمت ماشین
نشست داخل ماشین
سریع سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت بیمارستان...
دکتر: خداروشکر هیچمشکلی ندارن
طاها: هوف خداروشکر
رها: میتونم مرخص بشم؟
دکتر: بله
دکتر از اتاق خارج شد.
طاها: دختره...اسمت چیه؟
رها: به تو چه
طاها: چقدر رو مخی
رها: نه که تو تو دلی
طاها: من تو دل خیلیا هستم
رها: ارزونی همونا
از جاش بلند شد و گفت
رها: خب دیگه خدافظ
بازوشو گرفتم و کشیدم سمت خودم
طاها: میرسونمت
رها: لازم نکرده خودم میرم
طاها: گفتم میرسونمت
رها: گفتم خودم میرم
طاها: این ساعت چجوری میخای بری؟ پیاده؟
رها: به تو چه
بازوشو از دستم خارج کرد و رفت
چقدر یه دختر میتونه رو مخ باشه؟
دنبالش رفتم و دستش و گرفتم و کشیدمش سمت ماشین.
شروع کرد به هوچی باری
رها: هویییی مرتیکه ولم کن...باتوام یابو
برگشتم و باغیظ نگاهش کردم
رها: چته؟
طاها: یه ذره ادب نداری
رها: به تو رفتم...ولم کن
بیتوجه به حرفش در ماشینو باز کردم و مجبورش کردم بشینه
سریع نشستم پشت فرمون
طاها: خونت کجاست؟
رها: فعلا مستقیم برو
نیم نگاهی بهش کردم و راه افتادم...
رها: همینجا وایساااا
طاها: چرا داد میزنی؟ نمیتونی آروم بگی؟
رها: دوس دارم...همینجا وایسا من یه کوچه رو پیاده میرم
طاها: چرا؟
رها: ببخشید که تو این محله های پایین شهر همچین ماشینی از صد کیلو متریشم رد بشه خبرش تا ده تا کوچه دیگه میپیچه تازه اگر یکی از دخترای همسایه هم توش باشه که دیگه هیچی...منم نمیخام برام خودم حرف درست کنم
پوزخندی زدم و گفتم
طاها: در هر صورت حرف پشتت هست.
رها: منظور؟
طاها: بلاخره دختر تنها...ساعتم که شیش صبح بلاخره چه من ببرمت و چه نبرم حرف پشتت هست
راه افتادم و وارد کوچشون شدم که شروع کرد داد بیداد...
#عشق_پر_دردسر
۴۵.۵k
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.