عسق دست نیافتنی p2
عسق دست نیافتنی p2
(فصل دوم)
نشستم کنار نامجون و شروع کردم به صبحونه خوردن، بعد از خابی که دیشب دیدم خیلی استرس داشتم بدجور نمیدونم چرا
نامجون: خب ا. ت حالا که خوردی اماده شو بریم یه جایی
ا. ت: کجا میخای ببریم
نامجون: ببرمت بازار یکم حال و هوات عوض بشه میدونی چند وقته خودتو زندانی کردی، اصلا خودتو تو ایینه دیدی، زیر چشمات گود افتاده، لاغر شدی، ا. ت چرا این بلا هارا سر خودت میاری، فک میکنی نمیفهمم چقد گریه میکنی(بر اساس واقعیت داستان خودم) واقعا به جایی نمیرسی با این کارات، فک میکنی مامانت زنده میشه، ن زنده نمیشه فقط عذابش میدی
ا. ت: باشه نامجون باشه سخته میفهمی سخته یعنی چی، کل وجودمو دادم زیر خاک(داد و گریه)
ا. ت: نامجون من همینم که هسم، از اینحا هم میرم راحتت کنم اگه واقعا از دستم ناراحتی ها(داد)
نامجون: ا. ت، ا. ت وایسا کجا میخای بری ها، ا. ت ببخشید وایسا
ا. ت: نمیخام دنبالم نیا
خیلی ناراحت شدم از حرفای نامجون ولی همش درست بود، انقد بغض کرده بودم نتونستم خودمو نکه دارم زدم زیر گریه از خونه زدم بیرون و صدای نامجون رو میشنیدم هی میگفت وایسا، محلش نمیدادم و به راهم ادامه میدادم، میدویدم انقدر دویده بودم رسیدم لب ساحل نامجون منو رو گم کرده بود، نشستم و زدم زیر گریه بلند
ا. ت: خداااااایاااااا مامانمو ازم گرفتی(داد و گریه) تموم وجودمو ازم گرفتی. چیزی نمونده ازم خداااااااا(ولی سر این تیکه واقعا اشک هام بند نمیاد) خدایا چقد باید عذاب ببینم تا یه روز خوش ببینم ها، از توی این دنیا یه رفیق داشتم که معلوم نیست کجا رفته، من موندم و کلی درد خدایاااااا خستمممممم(گریه داد)
انقد گریه کردم و داد زدم و کمک خاستم از خدا دیکه نا راه رفتن نداشتم همونجا رو ماسه ها افتادم، موج های اب میزدن زیر پام، نمیتونستم برای یه لحظه به مامانم فکر نکنم، مت ده اون ادم قبل نشدم، شدم مثل یه ادمی که قلبشو تیکه تیکه کردن، دوبارع زدم زیر گریه
ا. ت:: خدایاااا توروخدا منم ببر پیش مامانم لطفا(گریه)
هوا تاریک شده بود خیلی سرد شده بود، امقدر گریه کردم که چشمام دیگه نمیدید و همونجا روی شن ها از هوش رفتم
ویو تهیونگ، میا(دختر عمو تهیونگ):
تهیونگ؛: میا بس کن من دوست ندارم جنده هرزه کم خودتو به مت بچسبون
میا: واو ببین ددی من چی میگه، اوم بهتر نیست امشب برم زیرت
تهیونگ: انگار خیلی دوست داری به فاک بری ها، ولی شرمنده من خوشم نمیاد به دخترایی که چندین بار دست خوردن دست بزنم چون مثل یه تیکه ماهی گندیده ای
میا هر موقع منو میدید خودشمو میچسبوند به من، بعد از تصادف ا. ت دیگه فراموشش کردم و هیچ هسی بهش نداشتم و دیگه تو اوت شرکت نرفتم و ا. ت دیگه اثنحا را اداره نمیکنه، تصمیم گرفتم برم لب ساحل قدم بزنم یکم....
(فصل دوم)
نشستم کنار نامجون و شروع کردم به صبحونه خوردن، بعد از خابی که دیشب دیدم خیلی استرس داشتم بدجور نمیدونم چرا
نامجون: خب ا. ت حالا که خوردی اماده شو بریم یه جایی
ا. ت: کجا میخای ببریم
نامجون: ببرمت بازار یکم حال و هوات عوض بشه میدونی چند وقته خودتو زندانی کردی، اصلا خودتو تو ایینه دیدی، زیر چشمات گود افتاده، لاغر شدی، ا. ت چرا این بلا هارا سر خودت میاری، فک میکنی نمیفهمم چقد گریه میکنی(بر اساس واقعیت داستان خودم) واقعا به جایی نمیرسی با این کارات، فک میکنی مامانت زنده میشه، ن زنده نمیشه فقط عذابش میدی
ا. ت: باشه نامجون باشه سخته میفهمی سخته یعنی چی، کل وجودمو دادم زیر خاک(داد و گریه)
ا. ت: نامجون من همینم که هسم، از اینحا هم میرم راحتت کنم اگه واقعا از دستم ناراحتی ها(داد)
نامجون: ا. ت، ا. ت وایسا کجا میخای بری ها، ا. ت ببخشید وایسا
ا. ت: نمیخام دنبالم نیا
خیلی ناراحت شدم از حرفای نامجون ولی همش درست بود، انقد بغض کرده بودم نتونستم خودمو نکه دارم زدم زیر گریه از خونه زدم بیرون و صدای نامجون رو میشنیدم هی میگفت وایسا، محلش نمیدادم و به راهم ادامه میدادم، میدویدم انقدر دویده بودم رسیدم لب ساحل نامجون منو رو گم کرده بود، نشستم و زدم زیر گریه بلند
ا. ت: خداااااایاااااا مامانمو ازم گرفتی(داد و گریه) تموم وجودمو ازم گرفتی. چیزی نمونده ازم خداااااااا(ولی سر این تیکه واقعا اشک هام بند نمیاد) خدایا چقد باید عذاب ببینم تا یه روز خوش ببینم ها، از توی این دنیا یه رفیق داشتم که معلوم نیست کجا رفته، من موندم و کلی درد خدایاااااا خستمممممم(گریه داد)
انقد گریه کردم و داد زدم و کمک خاستم از خدا دیکه نا راه رفتن نداشتم همونجا رو ماسه ها افتادم، موج های اب میزدن زیر پام، نمیتونستم برای یه لحظه به مامانم فکر نکنم، مت ده اون ادم قبل نشدم، شدم مثل یه ادمی که قلبشو تیکه تیکه کردن، دوبارع زدم زیر گریه
ا. ت:: خدایاااا توروخدا منم ببر پیش مامانم لطفا(گریه)
هوا تاریک شده بود خیلی سرد شده بود، امقدر گریه کردم که چشمام دیگه نمیدید و همونجا روی شن ها از هوش رفتم
ویو تهیونگ، میا(دختر عمو تهیونگ):
تهیونگ؛: میا بس کن من دوست ندارم جنده هرزه کم خودتو به مت بچسبون
میا: واو ببین ددی من چی میگه، اوم بهتر نیست امشب برم زیرت
تهیونگ: انگار خیلی دوست داری به فاک بری ها، ولی شرمنده من خوشم نمیاد به دخترایی که چندین بار دست خوردن دست بزنم چون مثل یه تیکه ماهی گندیده ای
میا هر موقع منو میدید خودشمو میچسبوند به من، بعد از تصادف ا. ت دیگه فراموشش کردم و هیچ هسی بهش نداشتم و دیگه تو اوت شرکت نرفتم و ا. ت دیگه اثنحا را اداره نمیکنه، تصمیم گرفتم برم لب ساحل قدم بزنم یکم....
۸۰.۵k
۰۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.