ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت41
کنجکاو داشتم از سوراخ کلید نگاه میکردم و دعا دعا میکردم ارباب بیاد کنار مادرم تا بتونم ببینمش...
اما از شانس بدم باز خارج از دیدم وایساده بود که فقط هر از چندگاهی دستاشو میدیدم!!
صداشون آروم بود و نمیشنیدم چی میگن...
آب دهنمو قورت دادم و از جام بلند شدم و با اضطراب تو اتاق راه میرفتم و هیچکاری از دستم بر نمی اومد، نمیدونستم ارباب چی داره به مادرم میگه و این بیشتر منو میترسوند!!!
رفتم کنار در وایسادم و به دیوار تیکه دادم که یهو پشتم به پریز برق خورد و لامپ خاموش شد که تو یه لحظه همه ساکت شدن!!!
از ترس هول شدم و دوباره برق و روشن کردم که مثل اینکه بیشتر گند زدم!!
از در فاصله گرفتم و با وحشت به در نگاه میکردم که صدای ارباب به گوشم رسید؛
-کسی داخل این اتاقه؟!
مامانم اومد چیزی بگه که جمشید فوری گفت:
-اتاق؟! کدوم اتاق ارباب؟!
ارباب مبهم گفت:
-برق این اتاق خاموش روشن شد,شما هم دیدید؟!
مادر ارباب گفت:
-آره مثل اینکه یکی اون تویه!!
جمشید فوری از جاش بلند شد که صدای قدماشو شنیدم و گفت:
-نه نه کسی اینجا نیست، این اتاق برقش اتصالی داره گاهی وقتا اینطوری میشه!!!
ارباب عصبی گفت:
-الان مشخص میشه!!
هول شده بودم نمیدونستم چه خاکی تو سرم بریزم صدای قدماشو میشنیدم که داره به اتاق نزدیک میشه و جمشید سعی داشت جلوشو بگیره که این وحشتمو دوبرابر میکرد!!!
#پارت41
کنجکاو داشتم از سوراخ کلید نگاه میکردم و دعا دعا میکردم ارباب بیاد کنار مادرم تا بتونم ببینمش...
اما از شانس بدم باز خارج از دیدم وایساده بود که فقط هر از چندگاهی دستاشو میدیدم!!
صداشون آروم بود و نمیشنیدم چی میگن...
آب دهنمو قورت دادم و از جام بلند شدم و با اضطراب تو اتاق راه میرفتم و هیچکاری از دستم بر نمی اومد، نمیدونستم ارباب چی داره به مادرم میگه و این بیشتر منو میترسوند!!!
رفتم کنار در وایسادم و به دیوار تیکه دادم که یهو پشتم به پریز برق خورد و لامپ خاموش شد که تو یه لحظه همه ساکت شدن!!!
از ترس هول شدم و دوباره برق و روشن کردم که مثل اینکه بیشتر گند زدم!!
از در فاصله گرفتم و با وحشت به در نگاه میکردم که صدای ارباب به گوشم رسید؛
-کسی داخل این اتاقه؟!
مامانم اومد چیزی بگه که جمشید فوری گفت:
-اتاق؟! کدوم اتاق ارباب؟!
ارباب مبهم گفت:
-برق این اتاق خاموش روشن شد,شما هم دیدید؟!
مادر ارباب گفت:
-آره مثل اینکه یکی اون تویه!!
جمشید فوری از جاش بلند شد که صدای قدماشو شنیدم و گفت:
-نه نه کسی اینجا نیست، این اتاق برقش اتصالی داره گاهی وقتا اینطوری میشه!!!
ارباب عصبی گفت:
-الان مشخص میشه!!
هول شده بودم نمیدونستم چه خاکی تو سرم بریزم صدای قدماشو میشنیدم که داره به اتاق نزدیک میشه و جمشید سعی داشت جلوشو بگیره که این وحشتمو دوبرابر میکرد!!!
۱.۴k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.