اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت42

باید یکاری میکردم، ارباب نباید منو میدید،اگه ارباب منو میدید اونوقت از فردا این خونه به قتلگاه منو مامانم تبدیل میشد...
پس بخاطر مامانمم شده باید یکاری میکردم!!!

ترسیده بودم خیلی ترسیده بودم ، با اضطراب به دورو اطرافم نگاه کردم تا اینکه تصمیم گرفتم برم زیر تخت قایم بشم…

فوری خودمو مخفی کردم که به محض قایم شدنم در محکم باز شد و ارباب اومد داخل!!

چند لحظه ای همه جا تو سکوت فرو رفت که بلاخره جمشید با خیال راحت گفت:

-دیدین ارباب؟! دیدین کسی نیست؟!
من که گفتم بهتون.

ارباب با تشر گفت:

-ساکت باش ببینم!!

از زیر تخت پاهاشو میدیدم که داشت تو اتاق چرخ میزد که یهو یه لحظه پیش آینه وایساد!!!

چشمام و با درد بستم و خدا خدا میکردم که یه وقت زیر تخت و نگاه نکنه که با صداش با تعجب چشمام و باز کردم:

- این عکس اون دختریه که من دنبالشم!!!

چند قدم جلو تر رفت و ادامه داد:

- پس اینجا اتاقه آهوی!؟

جمشید آروم گفت:

-بله ارباب!!

ارباب مکثی کرد و گفت:

-خوبه!!!
هر وقت از خونه مادربزرگش برگشت بهم خبر بدید!!

جمشید دوباره گفت:

-چشم ارباب!!

نفس عمیقی کشید و گفت:

- من این عکسو با خودم میبرم...
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت43با صدای بسته شدن در مطمئن شدم که از اتا...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت44با نفرت تو صورتش نگاه کردم و دوباره گفت...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت41کنجکاو داشتم از سوراخ کلید نگاه میکردم ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت40نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم، یعنی چی...

فیک شاهزاده من

🦋 wounded butterfly 🦋 part 13 سریع ماشین رو روندم سمت خونم چ...

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط