ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت43
با صدای بسته شدن در مطمئن شدم که از اتاق رفتن بیرون، نفس حبس شدمو با تمام قدرت بیرون دادم و با احتیاط از زیر تخت در اومدم!!
دستمو روی قلبم گذاشتم هنوز بخاطر استرسی که بهم وارد شده بود تند تند میزد...
نفس عمیقی کشیدم روی تخت نشستم که یهو هم همه ی مهمونا که داشتن خداحافظی میکردن به گوشم رسید...
یکم جلو تر رفتم تا دقیق صداشونو بشنوم که ارباب گفت:
-هفته ی دیگه باز میایم، به نفعته که دخترت خونه باشه!!!
جمشیده با صدایی که از ترس میلرزید گفت:
-چ چ چشم ارباب!!!
مهمونا داشتن میرفتن و من هنوز متوجه نشده بودم که اون صدای آشنا واسه کی بود...
دوباره رفتم کنار پنجره و منتظر موندم تا بیان داخل حیاط و ببینمشون ، همچنان منتظر بودم که باز در اتاقم باز شد و دوباره خجسته با قیافه ی عصبی اومد داخل و با غضب نگاهم کرد و گفت:
-ها چیه اونجا وایسادی میخوای خاستگارتو ببینی؟!
چند قدم جلوتر رفتم و سعی کردم آرومش کنم و گفتم:
+ببین خجسته میدونم...
حرفم تموم نشده بود که سیلی محکمی به صورتم زد و گفت:
-خفه شو، فقط خفه شو دختره ی بی سرو پا ، ارباب عاشق چیه توی غربتی شد؟!
صورتم از درد میسوخت، دستمو روی صورتم گذاشته بودم و سعی میکردم گریه نکنم که با نفرت تو چشماش زل زدم و گفتم:
+از اتاق من برو بیرونننن!!!
با حرص تک خنده ای کرد و گفت:
-اتاقت؟! از فردا برنامه ها دارم واست...
آرزوی ازدواج با پسر ارباب و باید به گور ببری!!!
#پارت43
با صدای بسته شدن در مطمئن شدم که از اتاق رفتن بیرون، نفس حبس شدمو با تمام قدرت بیرون دادم و با احتیاط از زیر تخت در اومدم!!
دستمو روی قلبم گذاشتم هنوز بخاطر استرسی که بهم وارد شده بود تند تند میزد...
نفس عمیقی کشیدم روی تخت نشستم که یهو هم همه ی مهمونا که داشتن خداحافظی میکردن به گوشم رسید...
یکم جلو تر رفتم تا دقیق صداشونو بشنوم که ارباب گفت:
-هفته ی دیگه باز میایم، به نفعته که دخترت خونه باشه!!!
جمشیده با صدایی که از ترس میلرزید گفت:
-چ چ چشم ارباب!!!
مهمونا داشتن میرفتن و من هنوز متوجه نشده بودم که اون صدای آشنا واسه کی بود...
دوباره رفتم کنار پنجره و منتظر موندم تا بیان داخل حیاط و ببینمشون ، همچنان منتظر بودم که باز در اتاقم باز شد و دوباره خجسته با قیافه ی عصبی اومد داخل و با غضب نگاهم کرد و گفت:
-ها چیه اونجا وایسادی میخوای خاستگارتو ببینی؟!
چند قدم جلوتر رفتم و سعی کردم آرومش کنم و گفتم:
+ببین خجسته میدونم...
حرفم تموم نشده بود که سیلی محکمی به صورتم زد و گفت:
-خفه شو، فقط خفه شو دختره ی بی سرو پا ، ارباب عاشق چیه توی غربتی شد؟!
صورتم از درد میسوخت، دستمو روی صورتم گذاشته بودم و سعی میکردم گریه نکنم که با نفرت تو چشماش زل زدم و گفتم:
+از اتاق من برو بیرونننن!!!
با حرص تک خنده ای کرد و گفت:
-اتاقت؟! از فردا برنامه ها دارم واست...
آرزوی ازدواج با پسر ارباب و باید به گور ببری!!!
۱.۵k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.