پارت 16
#پارت_16
#بیا_فقط_رفیق_باشیم
یک ماه بعد:
اوضاع کمکم داشت برای همه عادی میشد، توی این یکماه هیونجین خیلی بیشتر از قبل با چانگبین صمیمی شده بود، اما فلیکس هنوزم با کسی مثل هیونجین رفتار نمیکرد..
تور جهانی پسرا داشت شروع میشد و اونا خیلی مشغول تمرین بودن...
هیونجین و چانگبین مدام پیش هم بودن، باهم بیرون میرفتن، سر به سر هم میذاشتن و همدیگرو با القاب عاشقانهای صدا میزدن..
فلیکس: اون به راحتی تونسته یه نفرو جایگزین من کنه! البته دیگه مهم نیست چون ما فقط رفیقیم!
اما این طور نبود.. هیونجین هنوزم شبا تا صبح به فلیکس فکر میکرد، وقتی اون حواسش نبود مدام بهش زل میزد...
ثری راچا توی کمپانی مشغول بودن و شبا تا دیر وقت نمیرفتن خوابگاه پس هیونجین تنها بود و این خیلی اذیتش میکرد... چون حوصلهاش سر رفته بود از خونه رفت بیرون تا توی شهر چرخ بزنه، تقریبا نیم ساعت از رفتنش گذشته بود که یهو دید جلوی یه کافه وایساده.. کافهای که همیشه با فلیکس به اونجا میرفت، لبخندی زد و وارد شد..
اونقدر حواسش پرت بود که متوجه تموم شدن شارژ گوشیش نشد!
چانگبین اینبار زود تر از قبل رسید خونه، با کلید در رو باز کرد و وارد خونه شد
_ همسرم؟! بیا شام گرفتم باهم بخوريم..
اما جوابی نشنید
_ هیونجیناا! خوابیدی؟
به سمت اتاق هیونجین قدم برداشت اما با اتاق خالی رو به رو شد...
به بقیه خونه سر زد،
_ این پسر کجاست؟..
تلفنش رو برداشت و بهش زنگ زد اما خاموش بود، این بیشتر نگرانش میکرد.. فورا شماره فلیکس رو گرفت
_ الو؟.. لیکسیا خوبی؟
_ ممنون هیونگ! چیزی شده؟ چرا صدات نگرانه؟
_ اومدم خونه هیونجین نیست، گوشیش هم خاموشه! تو ازش خبر نداری؟
_ چی؟ نه!
_ باشه باشه! پس باید هرچه زودتر برم دنبالش بگردم..
_ نه صبر کن هیونگ! من میرم..
_ چی؟ مطمئنی؟
_ آره! من میدونم ممکنه کجا رفته باشه!
_ باشه اما هوا بارونیه مراقب باش سرما نخوری!
_ باشه!
فلیکس فورا لباساش رو عوض کرد و از خونه خارج شد..
به پارک ها، رستوران ها و مغازهای هایی که ممکنن بود هیونجین بره سر زد اما اونو پیدا نکرد، نزدیک های ساعت ۲ شب بود و بارون شدت گرفته بود.. آخرین امیدش کافه بود! با سرعت سمت کافه رفت.. اما کافه بسته بود، ناامید و نگران توی کوچه ها قدم برمیداشت.. زیر بارون خیس خیس شده بود اما این براش مهم نبود.. به گریه افتاده بود و دستاش میلرزید.. به خونه هیونجین و چانگبین رسید پسر قد بلندی رو دید که به خوابگاه نزدیک میشه..
_ ه.. هیونجین؟؟
_ فلیکس؟! اینجا چیکار میکنی؟
_ یااا! معلوم هست کجا بودی؟ همهی این شهرو دنبالت گشتم!
قبل از اینکه هیونجین جوابی بده فلیکس محکم توی بغلش افتاد..
_ فلیکس؟ فلیییکس! بیدار شو!
فورا اونو بغل کرد و داخل برد..
چانگبین:_ هیو... اون فلیکسه!! باهاش چیکار کردییی؟
_ از هوش رفته!
هیونجین فورا فلیکس رو به اتاق خودش برد و روی تخت گذاشت، بدنش داشت توی تب میسوخت..
_باید.. باید چیکار کنم؟ اگه اتفاقی براش بیوفته چی؟
بدن فلیکس هر لحظه داغ تر میشد..
هیونجین اونو بلند کرد و سمت حموم برد.. با عجله لباس های پسر رو دراود و شیر آب رو باز کرد..
آب کمک میکرد دمای بدنش بیاد پایین، فلیکس که کمکم داشت به هوش میومد خودش رو توی بغل هیونجین جمع کرد
هیونجین آب رو قطع کرد و به پسر توی بغلش نگاهی انداخت.. نمیتونست جلوی بدنش مقاومت کنه، حولهای برداشت و بدن پسر رو خشک کرد، که یهو متوجه کبودی روی گردنش شد...
داشت از عصبانیت منفجر میشد..
_ کی جرعت کرده به جوجهی من دست بزنه؟!!
حولهرو دور بدن فلیکس انداخت و اونو به اتاقش برد..
از لباسای خودش تن فلیکس کرد، روش پتو کشید و از اتاق خارج شد
چانگبین:_ اون بهتره؟
_ آره دمای بدنش اومده پایین ولی باید دارو بخوره
_ ببینم معلوم هست کجا بودی؟
_ چرا خودت نیومدی دنبالم و گذاشتی اون بیاد که اینجوری بشه؟!
_ یاا! حالا طلبکار هم هستی؟!
_ هیییس! نمیخوام بیدار بشه..
_ واقعا دلم برای فلیکس میسوزه!
چانگبین به اتاقش رفت و در رو محکم به هم کوبید
هیونجین اونقدر از چیزی که دیده بود عصبانی بود که هیچ چیز دیگهای براش مهم نبود...
(اینم از پارت بعدددد😍...بچه ها این اخرین پارت این هفتهست و تا اخر هفته ی دیگه نمیتونم براتون بزارم😔...نوش نگاهتون باشه و بازم منتظر بمونیننن💕🙈)
#straykids#BTS
#Felix #Han #IN #Sungmin #hyunjin #hyunlix #chungbin #chan #Leeknow
#بیا_فقط_رفیق_باشیم
یک ماه بعد:
اوضاع کمکم داشت برای همه عادی میشد، توی این یکماه هیونجین خیلی بیشتر از قبل با چانگبین صمیمی شده بود، اما فلیکس هنوزم با کسی مثل هیونجین رفتار نمیکرد..
تور جهانی پسرا داشت شروع میشد و اونا خیلی مشغول تمرین بودن...
هیونجین و چانگبین مدام پیش هم بودن، باهم بیرون میرفتن، سر به سر هم میذاشتن و همدیگرو با القاب عاشقانهای صدا میزدن..
فلیکس: اون به راحتی تونسته یه نفرو جایگزین من کنه! البته دیگه مهم نیست چون ما فقط رفیقیم!
اما این طور نبود.. هیونجین هنوزم شبا تا صبح به فلیکس فکر میکرد، وقتی اون حواسش نبود مدام بهش زل میزد...
ثری راچا توی کمپانی مشغول بودن و شبا تا دیر وقت نمیرفتن خوابگاه پس هیونجین تنها بود و این خیلی اذیتش میکرد... چون حوصلهاش سر رفته بود از خونه رفت بیرون تا توی شهر چرخ بزنه، تقریبا نیم ساعت از رفتنش گذشته بود که یهو دید جلوی یه کافه وایساده.. کافهای که همیشه با فلیکس به اونجا میرفت، لبخندی زد و وارد شد..
اونقدر حواسش پرت بود که متوجه تموم شدن شارژ گوشیش نشد!
چانگبین اینبار زود تر از قبل رسید خونه، با کلید در رو باز کرد و وارد خونه شد
_ همسرم؟! بیا شام گرفتم باهم بخوريم..
اما جوابی نشنید
_ هیونجیناا! خوابیدی؟
به سمت اتاق هیونجین قدم برداشت اما با اتاق خالی رو به رو شد...
به بقیه خونه سر زد،
_ این پسر کجاست؟..
تلفنش رو برداشت و بهش زنگ زد اما خاموش بود، این بیشتر نگرانش میکرد.. فورا شماره فلیکس رو گرفت
_ الو؟.. لیکسیا خوبی؟
_ ممنون هیونگ! چیزی شده؟ چرا صدات نگرانه؟
_ اومدم خونه هیونجین نیست، گوشیش هم خاموشه! تو ازش خبر نداری؟
_ چی؟ نه!
_ باشه باشه! پس باید هرچه زودتر برم دنبالش بگردم..
_ نه صبر کن هیونگ! من میرم..
_ چی؟ مطمئنی؟
_ آره! من میدونم ممکنه کجا رفته باشه!
_ باشه اما هوا بارونیه مراقب باش سرما نخوری!
_ باشه!
فلیکس فورا لباساش رو عوض کرد و از خونه خارج شد..
به پارک ها، رستوران ها و مغازهای هایی که ممکنن بود هیونجین بره سر زد اما اونو پیدا نکرد، نزدیک های ساعت ۲ شب بود و بارون شدت گرفته بود.. آخرین امیدش کافه بود! با سرعت سمت کافه رفت.. اما کافه بسته بود، ناامید و نگران توی کوچه ها قدم برمیداشت.. زیر بارون خیس خیس شده بود اما این براش مهم نبود.. به گریه افتاده بود و دستاش میلرزید.. به خونه هیونجین و چانگبین رسید پسر قد بلندی رو دید که به خوابگاه نزدیک میشه..
_ ه.. هیونجین؟؟
_ فلیکس؟! اینجا چیکار میکنی؟
_ یااا! معلوم هست کجا بودی؟ همهی این شهرو دنبالت گشتم!
قبل از اینکه هیونجین جوابی بده فلیکس محکم توی بغلش افتاد..
_ فلیکس؟ فلیییکس! بیدار شو!
فورا اونو بغل کرد و داخل برد..
چانگبین:_ هیو... اون فلیکسه!! باهاش چیکار کردییی؟
_ از هوش رفته!
هیونجین فورا فلیکس رو به اتاق خودش برد و روی تخت گذاشت، بدنش داشت توی تب میسوخت..
_باید.. باید چیکار کنم؟ اگه اتفاقی براش بیوفته چی؟
بدن فلیکس هر لحظه داغ تر میشد..
هیونجین اونو بلند کرد و سمت حموم برد.. با عجله لباس های پسر رو دراود و شیر آب رو باز کرد..
آب کمک میکرد دمای بدنش بیاد پایین، فلیکس که کمکم داشت به هوش میومد خودش رو توی بغل هیونجین جمع کرد
هیونجین آب رو قطع کرد و به پسر توی بغلش نگاهی انداخت.. نمیتونست جلوی بدنش مقاومت کنه، حولهای برداشت و بدن پسر رو خشک کرد، که یهو متوجه کبودی روی گردنش شد...
داشت از عصبانیت منفجر میشد..
_ کی جرعت کرده به جوجهی من دست بزنه؟!!
حولهرو دور بدن فلیکس انداخت و اونو به اتاقش برد..
از لباسای خودش تن فلیکس کرد، روش پتو کشید و از اتاق خارج شد
چانگبین:_ اون بهتره؟
_ آره دمای بدنش اومده پایین ولی باید دارو بخوره
_ ببینم معلوم هست کجا بودی؟
_ چرا خودت نیومدی دنبالم و گذاشتی اون بیاد که اینجوری بشه؟!
_ یاا! حالا طلبکار هم هستی؟!
_ هیییس! نمیخوام بیدار بشه..
_ واقعا دلم برای فلیکس میسوزه!
چانگبین به اتاقش رفت و در رو محکم به هم کوبید
هیونجین اونقدر از چیزی که دیده بود عصبانی بود که هیچ چیز دیگهای براش مهم نبود...
(اینم از پارت بعدددد😍...بچه ها این اخرین پارت این هفتهست و تا اخر هفته ی دیگه نمیتونم براتون بزارم😔...نوش نگاهتون باشه و بازم منتظر بمونیننن💕🙈)
#straykids#BTS
#Felix #Han #IN #Sungmin #hyunjin #hyunlix #chungbin #chan #Leeknow
۴.۹k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.