پارت 14
#پارت_14
#بیا_فقط_رفیق_باشیم
با مرور شدن خاطرات توی ذهنش لبخندی روی لبش نقش بست
کنار پنجره نشسته بود و به ماه نگاه میکرد، شبای مهتابی توی بغل هیونجین این کارو انجام میداد اما الان تنها بود... صفحه گوشیش روشن شد و توی تاریکی اتاق درخشید..
یه تماس بود.. از طرف "شاهزادهی من"
اولش بی توجهی کرد اما بعدش طاقت نیاورد و جواب داد
_ ا..الو؟
صدای گرفتهای پشت گوشی لب زد
_ سلام!
_سلام، چیزی شده هیونجینا؟
_ نه! فقط میخواستم بگم گردنبندت هنوزم پیش منه!
_ اشکالی نداره فردا ازت میگیرمش!
_ بیا پایین! توی کوچه وایسادم..
فلیکس سراسیمه به پایین پنجره نگاهی انداخت.. هیونجین جلوی در بود
با عجله آبی به صورتش زد و با سرعت به سمت در رفت
سونگمین:_ هیونگ؟ با عجله کجا میری
_ بیرون!
_ اونو که میدونم، اما با این وضع؟
فلیکس سر جاش میخکوب شد، نگاهی به خودش انداخت.. یه شلوارک و یه تیشرت تنش بود، هوفی از سر بی حوصلگی کشید و دوباره سمت اتاقش رفت بعد از پوشیدن لباس رفت جلوی در
_ سلام!
_ سلام لیکسی!
فلیکس با دیدن چشم های قرمز هیونجین گفت
_ گریه کردی؟!
_ نه.. فقط.. فک کنم سرما خوردم!
هیونجین دستش رو جلو برد و گردنبند رو به فلیکس داد..
_ مم.. ممنون! از این به بعد بیشتر مراقبشم!
_ همم باشه!
_ نمیای تو؟
_ نه! مزاحمتون نمیشم
فلیکس نمیخواست اصرار کنه، چون میدونست اگه بیشتر از این اونو ببینه راهی جز بوسیدنش نداره، همین لحظه سر و کله سونگمین پیدا شد
_ هیونجین هیونگ! بیا تو.. شام آمادست
فلیکس چشم غرهای به سونگمین رفت.. اما هیونجین که از خداش بود بیشتر پیش فلیکس باشه با کمال میل قبول کرد
روی میز شام فلیکس با غذا بازی میکرد و چیزی نمیخورد
هیونجین:_ چرا غذاتو نمیخوری؟
سونگمین:_ اون چند روزه غذا نمیخوره! تو باید بیشتر مراقبش باشی هیونجینا
فلیکس تهدید آمیز به سونگمین نگاه کرد
_ راست میگه؟ غذا نمیخوری؟
_ گرسنه نیستم!
کلافه از پشت میز بلند شد و سمت اتاقش رفت..
چند دقیقه بعد هیونجین دنبالش رفت
_ میتونم بیام تو؟
چون صدایی نشنید دوباره پرسید
_ فلیکس.. میتونم بیام تو؟
بازم جوابی نگرفت، از سر نگرانی در اتاقو باز کرد و با فلیکس رو به رو شد که غرق در خواب بود..
آروم رفت و بالای سرش نشست، موهاشو از توی صورتش کنار زد و بهش خیره شد..
_ چقدر دلم برات تنگ شده بود.. ، میدونم یه وقتایی ناراحتت میکنم، یه وقتایی ناخواسته برات کم میزارم، میدونم گاهی چقدر بدم، اما خب دوست دارم! خیلی هم دوست دارم و میخوام بدونی همیشه برام مهم ترین آدمم بودی...
(گفتم امشب یه پارت بزاااارم...فردا هم براتون یکی دیگهش رو میزارم)
#straykids#BTS
#Felix #Han #IN #Sungmin #hyunjin #hyunlix #chungbin #chan #Leeknow
#بیا_فقط_رفیق_باشیم
با مرور شدن خاطرات توی ذهنش لبخندی روی لبش نقش بست
کنار پنجره نشسته بود و به ماه نگاه میکرد، شبای مهتابی توی بغل هیونجین این کارو انجام میداد اما الان تنها بود... صفحه گوشیش روشن شد و توی تاریکی اتاق درخشید..
یه تماس بود.. از طرف "شاهزادهی من"
اولش بی توجهی کرد اما بعدش طاقت نیاورد و جواب داد
_ ا..الو؟
صدای گرفتهای پشت گوشی لب زد
_ سلام!
_سلام، چیزی شده هیونجینا؟
_ نه! فقط میخواستم بگم گردنبندت هنوزم پیش منه!
_ اشکالی نداره فردا ازت میگیرمش!
_ بیا پایین! توی کوچه وایسادم..
فلیکس سراسیمه به پایین پنجره نگاهی انداخت.. هیونجین جلوی در بود
با عجله آبی به صورتش زد و با سرعت به سمت در رفت
سونگمین:_ هیونگ؟ با عجله کجا میری
_ بیرون!
_ اونو که میدونم، اما با این وضع؟
فلیکس سر جاش میخکوب شد، نگاهی به خودش انداخت.. یه شلوارک و یه تیشرت تنش بود، هوفی از سر بی حوصلگی کشید و دوباره سمت اتاقش رفت بعد از پوشیدن لباس رفت جلوی در
_ سلام!
_ سلام لیکسی!
فلیکس با دیدن چشم های قرمز هیونجین گفت
_ گریه کردی؟!
_ نه.. فقط.. فک کنم سرما خوردم!
هیونجین دستش رو جلو برد و گردنبند رو به فلیکس داد..
_ مم.. ممنون! از این به بعد بیشتر مراقبشم!
_ همم باشه!
_ نمیای تو؟
_ نه! مزاحمتون نمیشم
فلیکس نمیخواست اصرار کنه، چون میدونست اگه بیشتر از این اونو ببینه راهی جز بوسیدنش نداره، همین لحظه سر و کله سونگمین پیدا شد
_ هیونجین هیونگ! بیا تو.. شام آمادست
فلیکس چشم غرهای به سونگمین رفت.. اما هیونجین که از خداش بود بیشتر پیش فلیکس باشه با کمال میل قبول کرد
روی میز شام فلیکس با غذا بازی میکرد و چیزی نمیخورد
هیونجین:_ چرا غذاتو نمیخوری؟
سونگمین:_ اون چند روزه غذا نمیخوره! تو باید بیشتر مراقبش باشی هیونجینا
فلیکس تهدید آمیز به سونگمین نگاه کرد
_ راست میگه؟ غذا نمیخوری؟
_ گرسنه نیستم!
کلافه از پشت میز بلند شد و سمت اتاقش رفت..
چند دقیقه بعد هیونجین دنبالش رفت
_ میتونم بیام تو؟
چون صدایی نشنید دوباره پرسید
_ فلیکس.. میتونم بیام تو؟
بازم جوابی نگرفت، از سر نگرانی در اتاقو باز کرد و با فلیکس رو به رو شد که غرق در خواب بود..
آروم رفت و بالای سرش نشست، موهاشو از توی صورتش کنار زد و بهش خیره شد..
_ چقدر دلم برات تنگ شده بود.. ، میدونم یه وقتایی ناراحتت میکنم، یه وقتایی ناخواسته برات کم میزارم، میدونم گاهی چقدر بدم، اما خب دوست دارم! خیلی هم دوست دارم و میخوام بدونی همیشه برام مهم ترین آدمم بودی...
(گفتم امشب یه پارت بزاااارم...فردا هم براتون یکی دیگهش رو میزارم)
#straykids#BTS
#Felix #Han #IN #Sungmin #hyunjin #hyunlix #chungbin #chan #Leeknow
۵۶۱
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.