بی احساس 1
#بی_احساس_1
ضربه اخرررررر و یه برد شگفت انگیز دیگه برای ساجوهیون
(اتاق رخت کن)
+مربی: ایول کارت عالی بود پسر خیلیـ.........
( داره ازش تعریف میکنه )
_ مربی من همه اینارو هر یک ساعت یه بار ازت میشنوم میشه دیگه ادامه ندی
+ خیل خب باشه من عقب کشیدم ... عاااا راستی کمپانی پ/ن میخواد باهات قرار داد ببنده برای تبلیغ وسایل ورزشی شون پول خوبی هم میدن میخوای باهاشون قرار.....
_ مربی میدونی که از این کارا خوشم نمیاد
+ ببین اسپانسر هات دیگه دارن کلافه میشن باید...
همینطور که به سمت در خروجی میرفتم همزمان با برداشتن سوییچ ماشینم لب زدم خیل خب برای سه شنبه باهاشون قرار بزار
+ ( بایه لبخند 😁 اینجوری رو صورتش) باشه حتمااا
.
(ساجو هیون یه بوکسور ۲۸ ساله کره ای که خیلی معروف شده
از پنج سالگی بعد از اینکه مادر و پدرش رو از دست داد پیش مادر بزرگش زندگی میکرد بوکس رو تو ۱۵ سالگی برای تلافی قلدری هوایی که براش میکردم یاد گرفت و از ۱۸ سالگی ورزش حرفهای رو شروع کرد تو بیست سالگی مادر بزرگش به خاطر سرطان تنهاش گذاشت و رفت پیش مادر پدرش و هیون با تلاش های زیادش تونست از اون محله روستایی نشین سئول بزنه بیرون و تو خیابون گانگنام یه آپارتمان بخره )
.
.
نگاهی به ساعت انداختم چهارو نیم صبح تو رخت خوابم چرخیدم و گوشیم رو برداشتم و مثل همیشه رفتم تا ببینم دیگه چه چرندیات در موردم تو اینترنت نوشتن بین همه اون مقاله ها تیتر یکی توجهم رو جلب کرد
«ساجوهیون برای خانواده اش عزاداری نمیکند»
با پوز خندی آروم گفتم
ههه اونا حتی از گذشته من هم خبر ندارن
از جام بلند شدم دوقدم به سمت آشپز خونه برداشتم که صدای زنگ گوشیم متوقفم کرد
_الو... سلام مربی ....
+ سلام هیون زنگ زدم بهت بگم برای فردا با اون کمپانی پ/ن قرار ملاقات گذاشتمـ....
_ فردااا ... مربی من گفتم سه شنبه ( بعد از کمی مکث نفس عمیقی کشیدم و گفتم) خیل خب حالا الان دیگه نمیشه کاریش کرد مکان و ساعتش رو برام اس ام اس کن
+ باشه حتما... فقط خواهشاً فردا ارومـ.....
_ خیل خب دیگه کار نداری؟!خدافظ
.
به سمت آشپز خونه رفتم و شروع به خوردن سالاد کردم
.
شما یک پیام جدید دارید
مربی :: فردا ساعت چهار بعد از ظهر جلو در کمپانی پ/ن باش
.
.
.
( فردا ساعت چهار )
از زبان ادمین
.
.
با باز شدن در اتاق با ۱۵ نفر آدم که همه دور یه میز جمع شده بودن روبه رو شد
.
بعد از نشستن و درست کردن سرو کله اش سرش رو بالا آورد و با دختری که روبه روش نشسته بود مواجه شد اینکه اون یه دختر بود براش عجیب نبود هیون از این تعجب کرد که اون تنها دختر..... توی این اتاق بود ...
.
.
.
ادامه دارد»»»»
ضربه اخرررررر و یه برد شگفت انگیز دیگه برای ساجوهیون
(اتاق رخت کن)
+مربی: ایول کارت عالی بود پسر خیلیـ.........
( داره ازش تعریف میکنه )
_ مربی من همه اینارو هر یک ساعت یه بار ازت میشنوم میشه دیگه ادامه ندی
+ خیل خب باشه من عقب کشیدم ... عاااا راستی کمپانی پ/ن میخواد باهات قرار داد ببنده برای تبلیغ وسایل ورزشی شون پول خوبی هم میدن میخوای باهاشون قرار.....
_ مربی میدونی که از این کارا خوشم نمیاد
+ ببین اسپانسر هات دیگه دارن کلافه میشن باید...
همینطور که به سمت در خروجی میرفتم همزمان با برداشتن سوییچ ماشینم لب زدم خیل خب برای سه شنبه باهاشون قرار بزار
+ ( بایه لبخند 😁 اینجوری رو صورتش) باشه حتمااا
.
(ساجو هیون یه بوکسور ۲۸ ساله کره ای که خیلی معروف شده
از پنج سالگی بعد از اینکه مادر و پدرش رو از دست داد پیش مادر بزرگش زندگی میکرد بوکس رو تو ۱۵ سالگی برای تلافی قلدری هوایی که براش میکردم یاد گرفت و از ۱۸ سالگی ورزش حرفهای رو شروع کرد تو بیست سالگی مادر بزرگش به خاطر سرطان تنهاش گذاشت و رفت پیش مادر پدرش و هیون با تلاش های زیادش تونست از اون محله روستایی نشین سئول بزنه بیرون و تو خیابون گانگنام یه آپارتمان بخره )
.
.
نگاهی به ساعت انداختم چهارو نیم صبح تو رخت خوابم چرخیدم و گوشیم رو برداشتم و مثل همیشه رفتم تا ببینم دیگه چه چرندیات در موردم تو اینترنت نوشتن بین همه اون مقاله ها تیتر یکی توجهم رو جلب کرد
«ساجوهیون برای خانواده اش عزاداری نمیکند»
با پوز خندی آروم گفتم
ههه اونا حتی از گذشته من هم خبر ندارن
از جام بلند شدم دوقدم به سمت آشپز خونه برداشتم که صدای زنگ گوشیم متوقفم کرد
_الو... سلام مربی ....
+ سلام هیون زنگ زدم بهت بگم برای فردا با اون کمپانی پ/ن قرار ملاقات گذاشتمـ....
_ فردااا ... مربی من گفتم سه شنبه ( بعد از کمی مکث نفس عمیقی کشیدم و گفتم) خیل خب حالا الان دیگه نمیشه کاریش کرد مکان و ساعتش رو برام اس ام اس کن
+ باشه حتما... فقط خواهشاً فردا ارومـ.....
_ خیل خب دیگه کار نداری؟!خدافظ
.
به سمت آشپز خونه رفتم و شروع به خوردن سالاد کردم
.
شما یک پیام جدید دارید
مربی :: فردا ساعت چهار بعد از ظهر جلو در کمپانی پ/ن باش
.
.
.
( فردا ساعت چهار )
از زبان ادمین
.
.
با باز شدن در اتاق با ۱۵ نفر آدم که همه دور یه میز جمع شده بودن روبه رو شد
.
بعد از نشستن و درست کردن سرو کله اش سرش رو بالا آورد و با دختری که روبه روش نشسته بود مواجه شد اینکه اون یه دختر بود براش عجیب نبود هیون از این تعجب کرد که اون تنها دختر..... توی این اتاق بود ...
.
.
.
ادامه دارد»»»»
۲.۹k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.