رمان ماهک پارت 177
#رمان_ماهک #پارت_177
چهار روزی مونده به روز عید چهار تایی رفتیم به باغ و همه ی وسایلای تزیینیمون هم بردیم ارش و امیر علی میز خییلی بزرگی رو اورده بودن تا لوازم هفت سین رو روی اون بچینیم.
سمیرا خانوم و مش رحمت هم میخواستن همراهمون بیان اما سمیرا خانوم پا و کمرش خیلی درد میکرد و ارش گفت استراحت کنه.
پسرا مشغول چیدن صندلیا شدن و من و ترانه هم سرگرم چیدن میز شدیم و با نهایت سلیقه و ذوقمون همه چیزو کنار هم گذاشتیم.
بالاخره کارمون تموم شد و خسته و خورد هرکدوم یه گوشه افتادیم و ارش از بیرون بر چهار دست جوجه سفارش داد و بعد از اینکه اوردن مثل جنگ زده ها شروع کردیم به خوردن.
بعد از ناهار هم یسری کارای ریز ریز مونده بود اوناروهم انجام دادیم و برگشتیم خونه و امیر و ترانه هم اومدن خونمون.
بعد از شام یکی از اتاقای مهمون رو دوتایی مرتب کردیم تا شب رو اونجا بخوابن و خودمون هم به اتاق خوابمون رفتیم و خیلی سریع بخاطر خستگی زیاد خوابمون برد.
صبح وقتی ارش درحال اماده شدن بود بیدار شدم و بدون اینکه متوجه بشه درحال دید زدنش بودم.
روشو برگردوند و با تعجب گفت اوهوع چیشده خانومم سحرخیز شده؟
اگه بگم ته دلم قیلی ویلی رفت از ادبیاتش دروغ نگفتم، اما بروی خودم نیاوردم و ایشی گفتم و پشت چشمی واسش نازک کردم.
اومد روی تخت و خم شد روم و صورتمو محکم بوسید منم دستمو دور گردنش حلقه کردم و متقابلا صورتشو بوسیدم.
بعد از اینکه با عطرش دوش گرفت گفت من برم عزیزم خداحافظ و به سمت در رفت اروم صداش کردم:
_آرش
+جانم
_مراقب خودت باش
+چشم
صبحونه رو با ترانه و سمیرا خانوم خوردیم و حسابی خندیدیم و تعریف کردیم و بعد از اون دوتایی رفتیم توی حیاط و قدم میزدیم که گفتم:
ترانه چطوره این سه روزو اینجا باشین هم پیش همیم همم روز عید همگی باهم میریم زود کارارو درست میکنیم و منتظر مهمون کوچولوامون میشیم.
یکم فکر کرد و با حالت بامزه ای سرشو خاروند و گفت چیزه ماهک اخه زشته سه روز مزاحم شما بشیم که چی بشه.
با چشمای گرد شده گفتم چی میگی دیوونه مزاحم چی اخه مگه قراره ما چکار کنیم بیا بیا بریم لباسا و وسایلاتو بیاریم برای توی خونه هم که من بت لباس و هرچی که بخوای میدم بت.
یکم دیگه تعارف کرد و اخرش قبول کرد البته از اولشم راضی بود و فقط یکم خجالت میکشید و فکر میکرد که ایجاد مزاحمت میکنه.
هردو رفتیم داخل و ترانه مشغول اماده شدن بود و منم رفتم توی اتاقم و به ارش زنگ زدم بعد از چند تا بوق جواب داد:
+جانم عزیزم
_سلام ارش
+سلام عزیزدلم
_میگم آرش یچیزی من میتونم با ترانه برم خونشون تا لباساشو بیاره اینجا اخه من بهش گفتم که این سه روزو بمونه اینجا.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
چهار روزی مونده به روز عید چهار تایی رفتیم به باغ و همه ی وسایلای تزیینیمون هم بردیم ارش و امیر علی میز خییلی بزرگی رو اورده بودن تا لوازم هفت سین رو روی اون بچینیم.
سمیرا خانوم و مش رحمت هم میخواستن همراهمون بیان اما سمیرا خانوم پا و کمرش خیلی درد میکرد و ارش گفت استراحت کنه.
پسرا مشغول چیدن صندلیا شدن و من و ترانه هم سرگرم چیدن میز شدیم و با نهایت سلیقه و ذوقمون همه چیزو کنار هم گذاشتیم.
بالاخره کارمون تموم شد و خسته و خورد هرکدوم یه گوشه افتادیم و ارش از بیرون بر چهار دست جوجه سفارش داد و بعد از اینکه اوردن مثل جنگ زده ها شروع کردیم به خوردن.
بعد از ناهار هم یسری کارای ریز ریز مونده بود اوناروهم انجام دادیم و برگشتیم خونه و امیر و ترانه هم اومدن خونمون.
بعد از شام یکی از اتاقای مهمون رو دوتایی مرتب کردیم تا شب رو اونجا بخوابن و خودمون هم به اتاق خوابمون رفتیم و خیلی سریع بخاطر خستگی زیاد خوابمون برد.
صبح وقتی ارش درحال اماده شدن بود بیدار شدم و بدون اینکه متوجه بشه درحال دید زدنش بودم.
روشو برگردوند و با تعجب گفت اوهوع چیشده خانومم سحرخیز شده؟
اگه بگم ته دلم قیلی ویلی رفت از ادبیاتش دروغ نگفتم، اما بروی خودم نیاوردم و ایشی گفتم و پشت چشمی واسش نازک کردم.
اومد روی تخت و خم شد روم و صورتمو محکم بوسید منم دستمو دور گردنش حلقه کردم و متقابلا صورتشو بوسیدم.
بعد از اینکه با عطرش دوش گرفت گفت من برم عزیزم خداحافظ و به سمت در رفت اروم صداش کردم:
_آرش
+جانم
_مراقب خودت باش
+چشم
صبحونه رو با ترانه و سمیرا خانوم خوردیم و حسابی خندیدیم و تعریف کردیم و بعد از اون دوتایی رفتیم توی حیاط و قدم میزدیم که گفتم:
ترانه چطوره این سه روزو اینجا باشین هم پیش همیم همم روز عید همگی باهم میریم زود کارارو درست میکنیم و منتظر مهمون کوچولوامون میشیم.
یکم فکر کرد و با حالت بامزه ای سرشو خاروند و گفت چیزه ماهک اخه زشته سه روز مزاحم شما بشیم که چی بشه.
با چشمای گرد شده گفتم چی میگی دیوونه مزاحم چی اخه مگه قراره ما چکار کنیم بیا بیا بریم لباسا و وسایلاتو بیاریم برای توی خونه هم که من بت لباس و هرچی که بخوای میدم بت.
یکم دیگه تعارف کرد و اخرش قبول کرد البته از اولشم راضی بود و فقط یکم خجالت میکشید و فکر میکرد که ایجاد مزاحمت میکنه.
هردو رفتیم داخل و ترانه مشغول اماده شدن بود و منم رفتم توی اتاقم و به ارش زنگ زدم بعد از چند تا بوق جواب داد:
+جانم عزیزم
_سلام ارش
+سلام عزیزدلم
_میگم آرش یچیزی من میتونم با ترانه برم خونشون تا لباساشو بیاره اینجا اخه من بهش گفتم که این سه روزو بمونه اینجا.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۷۳.۴k
۱۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.