🍁Part 53🍁
🍁Part_53🍁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦉دیانا🦉
بلند شد ک بره دستشو
ی دفعه گرفتم و اونم متوقف شد
تموم حرفاشو شنیدم بهوش اومده بودم
دیانا:کجا میری؟(با شیطنت)
ارسلان:الهی قربونت برممممممم منننننننن...بغلش کردم ک اونم بغلم کرد...دیانا واقعا میخواستی
تنهام بزاری؟؟؟؟ خیلی نامردی...گریم گرفت
دیانا:قربونت برم من گریه نکن الان ک پیشتم پسر کوچولوی خودم...بعد سرشو همين طور ک تو
بغلم بود و گریه میکرد بوسیدم
ارسلان:دیانا خیلی زیاد خیلی زیاد خیلی زیاد عاشقتمم...یکم بیشتر فشارش دادم تو بغلم
دیانا:آخ بخیه هامممم
ارسلان:ای وااای ببخشید عشقم خوبی...ولش کردم و دستمو خیلی اروم گذاشتم رو اون قسمت دلش ک بخیه نداشت
دیانا:اشکال نداره
ارسلان:چس میشد ی روزی تو دلت دو تا فندوق باشه؟
دیانا:عهههه ارشییییی🥺...خجالت کشیدم
ارسلان:وااای قربونت برم من خجالت نداره ک
دیانا:خیلی بدی...داشتیم حرف میزدیم ک دکتر اومد و ارسلان دستشو از رو دلم برداشت
دکتر:سلام بالاخره بهوش اومدی نمیدونی
چقد شوهرت گریه کرد و داد زد فک کنم حنجره اش پاره شده باشه اصن بیمارستانو
گذاشته بود رو سرش
دیانا:شیطون ب ارسلان نگاه کردم...واقعا؟😈
ارسلان:اره(با خنده ای ک توش عشق موج میزنه)
دیانا:اومدم بغلش کنم ک
دکتر:عزیزم ب خودت فشار نیار بزار ایشون پیش قدم بشن(در حال وارد کردن سوزن داخل سرم)
ارسلان:دستشو گرفتم تو دستمو آروم نوازش کردم دکتر اصل حواسش نبود آروم در
گوش دیانا گفتم...ایشالا مرخص بشی ی
دلی از عزا در میاریم حتما😈...بعد بوسش کردم سرمو آوردم بالا و
دکتر:خب عاقا بزارین خانومتون استراحت کنه بیایین بیرون
ارسلان:ی کم دیگه
دکتر:ن پاشو اگه دوسش داری بزار استراحت کنه
دیانا:خنده ای کردمو گفتم...دکتر میشه بمونه خواهش میکنم
دکتر:از دست شما جوونا خیله خب فقط استراحت کنيد
دیانا:چشم...دکتر رفت خیلی دکتره باحالیه🫤😅
ارسلان:خب شما بخواب خانوم من نگات کنم❤️🥺
دیانا:ارسلان ی دیقه بلند شو
ارسلان:واسع چی؟
دیانا:بلند شد کار دارم
ارسلان:بلند شدم...خب؟!
دیانا:صندلی رو نزدیک تخت کردمو
اشاره کردم ک بشینه
ارسلان:نشستم رو صندلی دیانا دستشو ب
نشونه اینکه برم بغلش باز کرد و منم رفتم بغلش
دیانا:ارسلان نشست رو صندلی و خم شدو سرشو گذاشت رو دستم...ارسلاووون
ارسلان:جان دلم
دیانا:ی قصه واست بگم بخوابی؟؟🥹
ارسلان:اره بگو ک پسر کوچولوت بخوابه🥲🥺❤️
دیانا:شروع کردم ب نوازش کردن سرش و
بازی کردن با موهاش...یکی بود یکی نبود ی دختری بود ک ب غیر از دوست صمیمیش کسی رو نداشت ک واسش بمیره و اونم واسش بمیره
ی روز دوست صمیمیش ی پسر خوشگل و خوشتیپ و بهش معرفی میکنه
دختره ی جوری عاشق اون پسره میشه ک
دوست صمیمی خودشو اصن فراموش میکنه و همه فکر و حواسش پیش اون پسره اس
حالا غافل از اینکه این پسره هم عاشق دختره بوده نشیما پسره روز ب روز وابسته تر میشد ب اون دختر....
❤️❤️❤️
لایک کنيد و اگر از رمان
راضی هستی:💕 بزار
راضی نیستی:💔💔 بزار
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦉دیانا🦉
بلند شد ک بره دستشو
ی دفعه گرفتم و اونم متوقف شد
تموم حرفاشو شنیدم بهوش اومده بودم
دیانا:کجا میری؟(با شیطنت)
ارسلان:الهی قربونت برممممممم منننننننن...بغلش کردم ک اونم بغلم کرد...دیانا واقعا میخواستی
تنهام بزاری؟؟؟؟ خیلی نامردی...گریم گرفت
دیانا:قربونت برم من گریه نکن الان ک پیشتم پسر کوچولوی خودم...بعد سرشو همين طور ک تو
بغلم بود و گریه میکرد بوسیدم
ارسلان:دیانا خیلی زیاد خیلی زیاد خیلی زیاد عاشقتمم...یکم بیشتر فشارش دادم تو بغلم
دیانا:آخ بخیه هامممم
ارسلان:ای وااای ببخشید عشقم خوبی...ولش کردم و دستمو خیلی اروم گذاشتم رو اون قسمت دلش ک بخیه نداشت
دیانا:اشکال نداره
ارسلان:چس میشد ی روزی تو دلت دو تا فندوق باشه؟
دیانا:عهههه ارشییییی🥺...خجالت کشیدم
ارسلان:وااای قربونت برم من خجالت نداره ک
دیانا:خیلی بدی...داشتیم حرف میزدیم ک دکتر اومد و ارسلان دستشو از رو دلم برداشت
دکتر:سلام بالاخره بهوش اومدی نمیدونی
چقد شوهرت گریه کرد و داد زد فک کنم حنجره اش پاره شده باشه اصن بیمارستانو
گذاشته بود رو سرش
دیانا:شیطون ب ارسلان نگاه کردم...واقعا؟😈
ارسلان:اره(با خنده ای ک توش عشق موج میزنه)
دیانا:اومدم بغلش کنم ک
دکتر:عزیزم ب خودت فشار نیار بزار ایشون پیش قدم بشن(در حال وارد کردن سوزن داخل سرم)
ارسلان:دستشو گرفتم تو دستمو آروم نوازش کردم دکتر اصل حواسش نبود آروم در
گوش دیانا گفتم...ایشالا مرخص بشی ی
دلی از عزا در میاریم حتما😈...بعد بوسش کردم سرمو آوردم بالا و
دکتر:خب عاقا بزارین خانومتون استراحت کنه بیایین بیرون
ارسلان:ی کم دیگه
دکتر:ن پاشو اگه دوسش داری بزار استراحت کنه
دیانا:خنده ای کردمو گفتم...دکتر میشه بمونه خواهش میکنم
دکتر:از دست شما جوونا خیله خب فقط استراحت کنيد
دیانا:چشم...دکتر رفت خیلی دکتره باحالیه🫤😅
ارسلان:خب شما بخواب خانوم من نگات کنم❤️🥺
دیانا:ارسلان ی دیقه بلند شو
ارسلان:واسع چی؟
دیانا:بلند شد کار دارم
ارسلان:بلند شدم...خب؟!
دیانا:صندلی رو نزدیک تخت کردمو
اشاره کردم ک بشینه
ارسلان:نشستم رو صندلی دیانا دستشو ب
نشونه اینکه برم بغلش باز کرد و منم رفتم بغلش
دیانا:ارسلان نشست رو صندلی و خم شدو سرشو گذاشت رو دستم...ارسلاووون
ارسلان:جان دلم
دیانا:ی قصه واست بگم بخوابی؟؟🥹
ارسلان:اره بگو ک پسر کوچولوت بخوابه🥲🥺❤️
دیانا:شروع کردم ب نوازش کردن سرش و
بازی کردن با موهاش...یکی بود یکی نبود ی دختری بود ک ب غیر از دوست صمیمیش کسی رو نداشت ک واسش بمیره و اونم واسش بمیره
ی روز دوست صمیمیش ی پسر خوشگل و خوشتیپ و بهش معرفی میکنه
دختره ی جوری عاشق اون پسره میشه ک
دوست صمیمی خودشو اصن فراموش میکنه و همه فکر و حواسش پیش اون پسره اس
حالا غافل از اینکه این پسره هم عاشق دختره بوده نشیما پسره روز ب روز وابسته تر میشد ب اون دختر....
❤️❤️❤️
لایک کنيد و اگر از رمان
راضی هستی:💕 بزار
راضی نیستی:💔💔 بزار
۹.۸k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.