گاز های سوزان 7
درو باز کردم. سارا بود با عجله اومد تو.
سارا:نمیتونیم منتظر فردا بمونیم باید همین الان بریم
با منه من جوابشو دادم:و... و.... ول.. ولی الان ساعت 8 شبه!
سارا:نکنه میترسی مرد گنده؟
من:نه ولی چرا الان ؟
سارا:چرا نداره سریع حاضر شو
من :باشه
سکمو ورداشتم سوییشرتمو پوشیدمو حرکت کردم
بعد از 6 ساعت راه که من همشو خواب بودم ساعت 1 رسیدیم.
کمر درد داشتم اما خوابم نمیومد.
منو سارا تا خونه مادر پیاده رفتیم.
من آروم کلیدی رو که مادر بهم داده بود رو توی در ميندازم و وارد میشیم.
یهویی همه از زیر مبل بیرو میان و اتاق پر نور میشه و موزیک پخش میشه.
من:مادر چرا زحمت کشیدی؟
مادر :زحمت نکشیدم پسرم وظیفم بود.
سارا :سلام خانم کایومه
من:آها راستی مادر. این دوستم...
قبل اینکه جملمو تموم کنم مادر گفت:سلام دخترم چطوری خیلی زحمت کشیدی.
سارا :ممنون
من:شما ها همو میشناسید؟
مادر :بله چرا که نه شما برید استراحت کنید من وسایتون رو جمع میکنم
من شب بخیر میگویم و میرم به سمت اتاق قدیمیم. این اتاق خیلی از خونم بزرگ تره خب راحت ترم هست.
چه خاطرات خوبو بدی که اینجا نداشتیم... درحالی که این افکار از ذهنم عبور میکرد خوابم برد.
احساس تنهاییم واقعا خیلی کمتر شده...
صبح روز بعد با صدای خروس بلند میشم.
من:مادر؟ مادر؟ کجایی
مادر:من دقیقا پشت سرتم
از ترس پریدم و خوردم زمین
من:مادر اینکارا از شما بعیده
مادر:حرف نزن بچه من هنوز دلم جوونه امروز باید کادو پدرتو باز کنی پدرت به من گفت وقتی 15 سالش شد این هدیه رو به تو بدم.
کادو دراز بود و یه نامه آویزونش بود
نامه رو باز کردم توش نوشته بود...
ادامه دارد
#داستان
#نویسندگی
سارا:نمیتونیم منتظر فردا بمونیم باید همین الان بریم
با منه من جوابشو دادم:و... و.... ول.. ولی الان ساعت 8 شبه!
سارا:نکنه میترسی مرد گنده؟
من:نه ولی چرا الان ؟
سارا:چرا نداره سریع حاضر شو
من :باشه
سکمو ورداشتم سوییشرتمو پوشیدمو حرکت کردم
بعد از 6 ساعت راه که من همشو خواب بودم ساعت 1 رسیدیم.
کمر درد داشتم اما خوابم نمیومد.
منو سارا تا خونه مادر پیاده رفتیم.
من آروم کلیدی رو که مادر بهم داده بود رو توی در ميندازم و وارد میشیم.
یهویی همه از زیر مبل بیرو میان و اتاق پر نور میشه و موزیک پخش میشه.
من:مادر چرا زحمت کشیدی؟
مادر :زحمت نکشیدم پسرم وظیفم بود.
سارا :سلام خانم کایومه
من:آها راستی مادر. این دوستم...
قبل اینکه جملمو تموم کنم مادر گفت:سلام دخترم چطوری خیلی زحمت کشیدی.
سارا :ممنون
من:شما ها همو میشناسید؟
مادر :بله چرا که نه شما برید استراحت کنید من وسایتون رو جمع میکنم
من شب بخیر میگویم و میرم به سمت اتاق قدیمیم. این اتاق خیلی از خونم بزرگ تره خب راحت ترم هست.
چه خاطرات خوبو بدی که اینجا نداشتیم... درحالی که این افکار از ذهنم عبور میکرد خوابم برد.
احساس تنهاییم واقعا خیلی کمتر شده...
صبح روز بعد با صدای خروس بلند میشم.
من:مادر؟ مادر؟ کجایی
مادر:من دقیقا پشت سرتم
از ترس پریدم و خوردم زمین
من:مادر اینکارا از شما بعیده
مادر:حرف نزن بچه من هنوز دلم جوونه امروز باید کادو پدرتو باز کنی پدرت به من گفت وقتی 15 سالش شد این هدیه رو به تو بدم.
کادو دراز بود و یه نامه آویزونش بود
نامه رو باز کردم توش نوشته بود...
ادامه دارد
#داستان
#نویسندگی
۲.۷k
۲۹ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.