دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_65
با دردی که یهو تو کمر و دلم پیچید آخی گفتم نشستم رو صندلی، لعنتی الان وقتش بود؟
وای من چند ساعت تو ماشین از کمر درد میمردم مطمئنم.
با شنیدن صدای امیر آه از نهادم بلند شد.
_چخبر میکنید شما این موقع صبح؟
به زور سرم رو از روی میز بلند کردم و گفتم:
_ارباب گفتن ساعت پنج حرکت میکنیم.
اخمهاش رفت توهم و آهانی گفت.
یهو متعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:
_خوبی تو؟ رنگ و روت بدجور پریده.
من منی کردم و گفتم:
_نه چیزی نیست، ممنون
با مکث نگاه دیگهای بهم انداخت ولی خداروشکر دیگه چیزی نگفت.
صدای نیکا رو که شنیدم دوباره سرم و گذاشتم رو میز از درد بهم پیچیدم
_چیزی احتیاج داشتین آقا؟
_یه لیوان آب برام بیار
_چشم.
بیحرف مشغول گوش دادن مکالمه کوتاهشون بودم و تو دلم دعا میکردم امیر هرچه زودتر از آشپزخونه خارج شه
همون لحظه خارج شدن مایعی از بدنم رو که احساس کردم، حس کردم روح از بدنم رفت.
وای بدبخت شدم
حتما الان صندلی و لباس و همه چیز رو به گند زدم.
_من میرم بخوابم، ارسلان اومد بهش بگید رسید تهران حتما بهم زنگ بزنه.
لبخندی رو لبم نشست، انگار خدا هم دلش واسم سوخته بود
سر بلند کردم و نالون رو به نیکا گفتم:
_نیکی جان هرکی دوست داری کمکم کن خودم و تا دستشویی برسونم...
پری با دیدن وضع فجیعام سریع اومد کنارم و درحالی که بازوم و میگرفت تا بلند شم، گفت:
_چیشدی تو دختر؟
_پ*ر*ی*و*د شدم.
وای بلندی گفت و کشون کشون بردم تا در دستشویی.
_همینجا باش تا من برم واست پ*د و لباس بیارم.
سریع دستش رو گرفتم و گفتم:
_این همه راه نرو تو اتاق، ساکم تو سالنه برو از داخلش واسم لباس ز*یر و مانتو و شلوار بیار.
سری تکون داد و گفت:
_باشه، الان میام
• #پارت_65
با دردی که یهو تو کمر و دلم پیچید آخی گفتم نشستم رو صندلی، لعنتی الان وقتش بود؟
وای من چند ساعت تو ماشین از کمر درد میمردم مطمئنم.
با شنیدن صدای امیر آه از نهادم بلند شد.
_چخبر میکنید شما این موقع صبح؟
به زور سرم رو از روی میز بلند کردم و گفتم:
_ارباب گفتن ساعت پنج حرکت میکنیم.
اخمهاش رفت توهم و آهانی گفت.
یهو متعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:
_خوبی تو؟ رنگ و روت بدجور پریده.
من منی کردم و گفتم:
_نه چیزی نیست، ممنون
با مکث نگاه دیگهای بهم انداخت ولی خداروشکر دیگه چیزی نگفت.
صدای نیکا رو که شنیدم دوباره سرم و گذاشتم رو میز از درد بهم پیچیدم
_چیزی احتیاج داشتین آقا؟
_یه لیوان آب برام بیار
_چشم.
بیحرف مشغول گوش دادن مکالمه کوتاهشون بودم و تو دلم دعا میکردم امیر هرچه زودتر از آشپزخونه خارج شه
همون لحظه خارج شدن مایعی از بدنم رو که احساس کردم، حس کردم روح از بدنم رفت.
وای بدبخت شدم
حتما الان صندلی و لباس و همه چیز رو به گند زدم.
_من میرم بخوابم، ارسلان اومد بهش بگید رسید تهران حتما بهم زنگ بزنه.
لبخندی رو لبم نشست، انگار خدا هم دلش واسم سوخته بود
سر بلند کردم و نالون رو به نیکا گفتم:
_نیکی جان هرکی دوست داری کمکم کن خودم و تا دستشویی برسونم...
پری با دیدن وضع فجیعام سریع اومد کنارم و درحالی که بازوم و میگرفت تا بلند شم، گفت:
_چیشدی تو دختر؟
_پ*ر*ی*و*د شدم.
وای بلندی گفت و کشون کشون بردم تا در دستشویی.
_همینجا باش تا من برم واست پ*د و لباس بیارم.
سریع دستش رو گرفتم و گفتم:
_این همه راه نرو تو اتاق، ساکم تو سالنه برو از داخلش واسم لباس ز*یر و مانتو و شلوار بیار.
سری تکون داد و گفت:
_باشه، الان میام
۵.۴k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.