• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part209
#leoreza
_اون موقع شاید مامانت حالش خوب بشه اینقدر بیتابی تو رو نکنه ، بخاطر کار های ما تو رو از دست دادیم خیلی درد داشت نه اما الان راحتی بابا منم میخوام بیام پیشت .کنارت بخوابم راحت شم اینجا همه آدم هاش آلوده ام هیچ کدومشون به درد نمیخوره
نفسی کشیدم و با بغضی که نمیتونستم کنترل کنم لب زدم
_اما مامان و خواهرت رو نمیتونم ول کنم اونا تنها میمونن
نگاهی به اسم اش کردم که نوشته بود دارا
_فردا میرم برات یه سنگ قبر قشنگ میارم مینویسم دارا کوچولو اینجا نموندی اما اونجا برات بهشت میمونه
گوشی زنگ خورد که از هپروت اون همه درد بیرون اومدم آیکون سبز رو کشیدم
صدای دلخراش پیچید دم گوشم
پانیذ: هنوز اونجایی
_آره جانم چیشده
پانیذ: بیا بریم خونه من خسته شدم دیگه رضا نمیتونم حال و هوای بیمارستان تحمل کنم دارم خفه میشم
_باشه میام
پانید: زود بیا
باشه ای گفتم که قطع کرد بلند شدم و به سمت ماشین رفتم با همون گرد و غباری که رو شلوارم بود نشستم تو ماشین و حرکت کردم
حس پیرمرد های میانسال رو میکردم و همش فکر های بیهوده تو سرم بود کلافه سرعت ماشین رو بالا بردم تا از این همه فکر دوری کنم
۲۰ دقیقه ای رسیدم و رفتم داخل بیمارستان سمت صندوق ، بعد از حساب کردن برگه ای ترخیص رو به دکتر دادم
بعد از کلی سفارش کردن وارد اتاق شدم
پانیذ: اومدی
سری تکون دادم که دستاش رو باز کردم بی اعتنا سمتش رفتم و بغلش کردم
نفسی از تنش کشیدم
و ازش جدا شدم
پانیذ: کمکم میکنی لباس بپوشم
_آره لباسا کجاس
پانیذ: نیکا برام آورد تو کمداست
باشه ای گفتن و بعد از برداشتن لباس ها نگاهی به دور ور کرد و از نگاه گذروندم اتاق رو
_پس دلا کو
پانیذ: بر اینکه اذیت نشه با خودش برد
شلوار رو از مچ پاش رد کردم که آروم بلند شد آخی زیر لب گفت
_خوبی
پانیذ: آره چیزی نیست یکم درد داشت
سری تکون دادم که با دادن دورس اش لباسش رو پوشید خم شدم و کفشش رو پاش کردم
پانیذ: خاکش کردین
با تعجب نگاهی بهش کردم خیلی یهویی پرسید
_آره
پانیذ: تنهاش نذاشتی که
بلند شدم و بوسه ای به پیشونیش زدم
_تو بگو یه ثانیه چشم ازش برنداشتم
بغلش کردم و ادامه دادم
_میبینی امانتی که ما نتونستیم نگه اش داریم خدا پیشه خودش برد اونجا راحته جاش امن تر از اینجاست
ازم جدا شد و دستی زیر چشماش کشید
پانیذ: میدونم بیشتر از مواظبش اما...ولش کن بریم
سری تکون دادم و بلند شد
از بیمارستان بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردم کل تایمی که تو ماشین بودیم حرفی نزد
و به بیرون خيره شده بود .....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part209
#leoreza
_اون موقع شاید مامانت حالش خوب بشه اینقدر بیتابی تو رو نکنه ، بخاطر کار های ما تو رو از دست دادیم خیلی درد داشت نه اما الان راحتی بابا منم میخوام بیام پیشت .کنارت بخوابم راحت شم اینجا همه آدم هاش آلوده ام هیچ کدومشون به درد نمیخوره
نفسی کشیدم و با بغضی که نمیتونستم کنترل کنم لب زدم
_اما مامان و خواهرت رو نمیتونم ول کنم اونا تنها میمونن
نگاهی به اسم اش کردم که نوشته بود دارا
_فردا میرم برات یه سنگ قبر قشنگ میارم مینویسم دارا کوچولو اینجا نموندی اما اونجا برات بهشت میمونه
گوشی زنگ خورد که از هپروت اون همه درد بیرون اومدم آیکون سبز رو کشیدم
صدای دلخراش پیچید دم گوشم
پانیذ: هنوز اونجایی
_آره جانم چیشده
پانیذ: بیا بریم خونه من خسته شدم دیگه رضا نمیتونم حال و هوای بیمارستان تحمل کنم دارم خفه میشم
_باشه میام
پانید: زود بیا
باشه ای گفتم که قطع کرد بلند شدم و به سمت ماشین رفتم با همون گرد و غباری که رو شلوارم بود نشستم تو ماشین و حرکت کردم
حس پیرمرد های میانسال رو میکردم و همش فکر های بیهوده تو سرم بود کلافه سرعت ماشین رو بالا بردم تا از این همه فکر دوری کنم
۲۰ دقیقه ای رسیدم و رفتم داخل بیمارستان سمت صندوق ، بعد از حساب کردن برگه ای ترخیص رو به دکتر دادم
بعد از کلی سفارش کردن وارد اتاق شدم
پانیذ: اومدی
سری تکون دادم که دستاش رو باز کردم بی اعتنا سمتش رفتم و بغلش کردم
نفسی از تنش کشیدم
و ازش جدا شدم
پانیذ: کمکم میکنی لباس بپوشم
_آره لباسا کجاس
پانیذ: نیکا برام آورد تو کمداست
باشه ای گفتن و بعد از برداشتن لباس ها نگاهی به دور ور کرد و از نگاه گذروندم اتاق رو
_پس دلا کو
پانیذ: بر اینکه اذیت نشه با خودش برد
شلوار رو از مچ پاش رد کردم که آروم بلند شد آخی زیر لب گفت
_خوبی
پانیذ: آره چیزی نیست یکم درد داشت
سری تکون دادم که با دادن دورس اش لباسش رو پوشید خم شدم و کفشش رو پاش کردم
پانیذ: خاکش کردین
با تعجب نگاهی بهش کردم خیلی یهویی پرسید
_آره
پانیذ: تنهاش نذاشتی که
بلند شدم و بوسه ای به پیشونیش زدم
_تو بگو یه ثانیه چشم ازش برنداشتم
بغلش کردم و ادامه دادم
_میبینی امانتی که ما نتونستیم نگه اش داریم خدا پیشه خودش برد اونجا راحته جاش امن تر از اینجاست
ازم جدا شد و دستی زیر چشماش کشید
پانیذ: میدونم بیشتر از مواظبش اما...ولش کن بریم
سری تکون دادم و بلند شد
از بیمارستان بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردم کل تایمی که تو ماشین بودیم حرفی نزد
و به بیرون خيره شده بود .....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۷.۵k
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.