کاپیتان هادوک با ناراحتی گفت لازم نیست مرا معرفی کنی

🐬کاپیتان هادوک با ناراحتی گفت: « لازم نیست مرا معرفی کنی تن تن. من خودم را طور دیگری به این آقا معرفی میکنم.» سندباد چشم غرّه ای به کاپیتان هادوک رفت و گفت: « خوب حدس من درست بود؛ شما با نیت خوبی به اینجا نیامده اید. مخصوصا این کاپیتان که به نظر میرسد اشتهای زیادی برای درگیری دارد. ولی اگر قصد من را بخواهید بدانید، باید بگویم که فقط برای آشنایی با اهل این کشتی به اینجا آمده ام. »

🐬پروفسور که تا این زمان ساکت بود، چند قدم جلو گذاشت و گفت: « خوب، جوان شرقی؛ این طور که پیداست تو خیلی عاقل و دانایی. پس حاضری به ما کمک کنی؟ »سندباد نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: « اگر کار خیر باشد، چرا کمک نکنم؟ »
پروفسور با خنده جیغ مانندی گفت: « آفرین! ما برای یک سفر داستانی به اینجا آمده ایم؛ برای پیدا کردم و گردش در سرزمین قصه های مشرق زمین. اگر به ما کمک کنی تا به آنچه میخواهیم برسیم، هم خودت صاحب ثروت زیادی میشوی و هم ما را خوشحال میکنی. »

🐬سندباد لبخندی زد و گفت : « با تسخیر سرزمین قصه های ما، شما فقط خوشحال می‌شوید یا به چیزهای مهم تری هم می رسید؟ کاپیتان هاوک با ناراحتی چند قدم جلو گذاشت و گفت: « ما مجبور نیستیم که به همه سؤال های تو جواب بدهیم. حالا زود باش از اینجا برو، زود باش!.... ».

#تن_تن_و_سندباد
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۲)

🐬ناگهان خرچنگی از زیر شنها سر در آورد و چنگال هایش را به اطر...

🐬تن تن و همراهانش در ساحل ایستاده بودند که جوانی از کشتی باد...

🐬پیرمرد آهی کشید و گفت: ممکن شده پسرم. مدتی است که قهرمانان ...

🌴کتاب عباس دست طلا زندگی عباس علی باقری هست که حکایت از مردا...

☆تغییر وایب : رنگین کمون🛐🍮☆{میتونید پروفسور ایوفسکی یا شارلو...

☆ چطوری پیجمون رو حداقل یک بهتر کنیم؟ { درخواستی } ☆۱_☆از یک...

☆بیاین بیشتر با من اشنا شین :☆☆تایپم ۸۰ درصد مواقع : enfp☆☆ت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط