پارت ۵۸
#پارت_۵۸
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان
ارسلان : چرا با بدبخت انقد لجی؟
دیانا : حالا خوبه خودت خواهر داری میدونی من چی میگم
ارسلان : آ از اون جهت آره خب
یه تیکه نون برداشتم و شروع کردم به صبحونه خوردن
صبحونه ام که تموم شد رفتم تو گوشی
دیدم نیکا بهم پیام داده
نیکا : سلام دیانا میشه بیای پیشم؟
دیانا : سلام آجی چیشده؟
نیکا : هیچی بابا میخوام برم خرید با متین ماشالله متین که سلیقه نداره گفتم باهم بریم
دیانا : آ باش
نیکا : فعلا
گوشی و گذاشتم کنار که دیدم ارسلان حاضر شده میخواد بره بیرون
ارسلان : پشو پشو حاضر شو بریم بیرون
دیانا : کجا؟
ارسلان : کجا به نظرت خو بریم بام دیگه
دیانا : نمیتونم
ارسلان : چرا؟ او چیز...
دیانا : انقد منحرف نباش احمق میخوام با نیکا برم خرید
ارسلان : متینم میاد؟
دیانا : آره دیگه په کی نیکا رو برسونه
ارسلان : په نمیزارم بری
دیانا : وا ! چرا؟!
ارسلان : حق نداری با متین جایی بری
دیانا : بسملا تو با اون دعوا کردی به من چه؟!
ارسلان : دیگه من اینجوریم
دیانا : یعنی چی خو من الان به نیکا چی بگم؟
ارسلان : هیچی بگو جایی کار داری
دیانا : دروغ بگم😐
ارسلان : اصن تو نمیخواد بگی من الان خودم بهش زنگ میزنم
دیانا : اِ نمیخواد بابا
تا خواستم حرکتی انجام بدم و گوشی رو از دستش بگیرم که پاش لیز خورد و افتاد رو مبل منم که افتادم روش
یه لحظه نگاهامون به هم گره خورد که به خودم و تا اومدم بلند شم که ارسلان خوابوندم رو مبل
دیانا : هی دردم گرف
هیچی نمیگفت
دیانا : با توعماااا بزار بلند شم
ارسلان :
دیانا: هووووووووو
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان
ارسلان : چرا با بدبخت انقد لجی؟
دیانا : حالا خوبه خودت خواهر داری میدونی من چی میگم
ارسلان : آ از اون جهت آره خب
یه تیکه نون برداشتم و شروع کردم به صبحونه خوردن
صبحونه ام که تموم شد رفتم تو گوشی
دیدم نیکا بهم پیام داده
نیکا : سلام دیانا میشه بیای پیشم؟
دیانا : سلام آجی چیشده؟
نیکا : هیچی بابا میخوام برم خرید با متین ماشالله متین که سلیقه نداره گفتم باهم بریم
دیانا : آ باش
نیکا : فعلا
گوشی و گذاشتم کنار که دیدم ارسلان حاضر شده میخواد بره بیرون
ارسلان : پشو پشو حاضر شو بریم بیرون
دیانا : کجا؟
ارسلان : کجا به نظرت خو بریم بام دیگه
دیانا : نمیتونم
ارسلان : چرا؟ او چیز...
دیانا : انقد منحرف نباش احمق میخوام با نیکا برم خرید
ارسلان : متینم میاد؟
دیانا : آره دیگه په کی نیکا رو برسونه
ارسلان : په نمیزارم بری
دیانا : وا ! چرا؟!
ارسلان : حق نداری با متین جایی بری
دیانا : بسملا تو با اون دعوا کردی به من چه؟!
ارسلان : دیگه من اینجوریم
دیانا : یعنی چی خو من الان به نیکا چی بگم؟
ارسلان : هیچی بگو جایی کار داری
دیانا : دروغ بگم😐
ارسلان : اصن تو نمیخواد بگی من الان خودم بهش زنگ میزنم
دیانا : اِ نمیخواد بابا
تا خواستم حرکتی انجام بدم و گوشی رو از دستش بگیرم که پاش لیز خورد و افتاد رو مبل منم که افتادم روش
یه لحظه نگاهامون به هم گره خورد که به خودم و تا اومدم بلند شم که ارسلان خوابوندم رو مبل
دیانا : هی دردم گرف
هیچی نمیگفت
دیانا : با توعماااا بزار بلند شم
ارسلان :
دیانا: هووووووووو
۷۳.۴k
۰۶ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.