پارت

#پارت_۵۷
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان

دیانا :
همینجوری داشتم با تعجب داشتم نگاش میکردم
قلبم داشت خیلی تند میزد
داشتم حس میکردم لپام داره گل میندازه
باد بزنم و برداشتم بادش زدم

دیانا : خودتو کنترل کن بابا حالت خوش نیس

باد بزن و از دستم گرفت
ارسلان : تو فعلا باید خودتو باد بزنی لپات گل انداخته

لپمو کشید

ارسلان : نترس بابا دیگه انقدم هول نیستم نصف شبی با یه دختر کاری بکنم

بلند شد و رفت و در اتاق و بست
پسره دیوونه

پتو رو سرم کشیدم و گرفتم خوابیدم


صبح بلند شدم یه چشامو مالش دادم همینجوری که داشتم میرفتم بیرون یهو یادم افتاد که ارسلان دیشب اینجا بوده

سریع یه لباس خوب از کشو برداشتم و لباسامو عوض کردم
موهامو شونه کردم و یه مدل خوب بستم

رفتم بیرون که دیدم ارسلان داره صبحونه آماده میکنه

دیانا : تو چرا داری آماده میکنی په دانیال کوش؟
ارسلان : صب با رفیقاش رف بیرون
دیانا : اَی پسره عنتر
دیدگاه ها (۰)

#پارت_۵۸#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان ارسلان : چرا با بدبخت انق...

#پارت_۵۹#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان ارسلان : گوشی رو گذاشتم د...

#پارت_۵۶#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان دیانا : چیشده؟ارسلان : خو...

#پارت_۵۵ #ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان ارسلان : لیوانو از دستش ...

اسم فیک :زندگی تباه من

پآرت15. دلبرک شیرین آستآد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط