'عشق آغشته به خون'
'عشق آغشته به خون'
P⁶⁴
بعد از ورود به خونه آیماه رو کنارِ پسری روی کاناپه نزدیک به شومینه خاموش دیدم، آیماه هم با دیدنم از پسره دور شد و سمتم اومد
آیماه:خوشحالم که سالمی.
همو به آغوش گرفتیم که چشمم به مامانم که شوکه بهمون زُل زده بود خورد با اینکه بهش همه اتفاقات رو با جزئیات گفتم ولی بازهم تو شوکه
جینآئه:منم خوشحالم که حالتون خوبه،معرفی نمیکنی
اشارهِ کردم به پسری که الان کنارش ایستاده بود.
آیماه:اوه به کلی یادم رفته بود این...
چویسان:چویسان هستم بانو
از اينکه تعظيم کرد حس خوبی نگرفتم
جینآئه:باید بدونی که منم مث توعم پس لازم نیس تعظیم کنی.
چویسان:بله.
چوی با دیدن تهیونگ که دم در داشت با جان صحبت میکرد جمع مارو ترک کرد و به اون سمت رفت
جینآئه:خوشحالی
آیماه:خیلی و این به لطف شماست
جینآئه:اگه خودت پیشنهاد مارو قبول نمیکردی اینجوری نمیشد
آیماه:میدونم و خوشحالم که یبار تو زندگیم شانس آوردم
جینآئه:بریم بشینم!
آیماه:البته،اوه خاله چوی بفرمایید
ولی اصالتا آیماه اون چیزی که نشون میداد نبود اونم از قدرت ثروت و هرچیزی که متعلق به سلطنت باشه متنفر بود اونم یه زندگی دور از دردسرهای سلطنت رو میخواست مث الان همه دوری میزی نشسته بودیم که پُر از شادمانی بود لبخندهای که زورکی نبودن،کنارهم دور از دغدغهها نشسته بودیم کنار شومینه که غرق آتش بود ماهم غم رو اون روز توی اون شومینه انداخته بودیم تا با بقیه بسوزد و دیگر سراغ مارو نگیرد.
وارد اتاق روبروی راه پله شدم دنبالمم تهیونگ داخل شد،اتاق متوسط بود نه شبیه اتاق های قصر و نه شبیه اتاق من،اولتر از همه به سمت پنجره اتاق رفتم و نگاهی به ویو بیرونش انداختم تنها چیزی که از اتاقم میخواستم همین بود یه ویو خوب.
تهیونگ ساکهای که توی دستش بود رو روی زمین گذاشت و به جمع تنهاییم ملحق شد.
دستش رو روی شونهام گذاشت و جسمم رو نزدیکتر به خودش کرد،نزدیک به نیمه شب بود،اونقدر خوب گذشته بود که اصلا دلمون نمیخواست بریم و بخوابیم شاید ترس از این داشتیم که نکنه همهی این یه خواب و خیال باشه.
تهیونگ:الان خوشحالی!
جینآئه:خیلی،چون هم تورو دارم و زندگی رو.
تهیونگ:خیلی سخت بود مگه نه ایکیگای
جینآئه:خیلی نپنته
تهیونگ:هرموقع اینجوری صدام میزنی حس بهتری میگیرم
جینآئه:تو فراتر از این اسمهای، یه چیزی که نمیشه توصیفش کرد،تو،کسی هستی که همیشه منو وادار میکنه تا بعد از شکستم بلند بشم
تهیونگ:و توهم دقیقا کسی هستی که منو از غمها دور میکنه کسی که واسه دیدنش نفس میکشم،با دیدن تو غصه رو یادم میره
جینآئه:خوشحالم که دارمت تهیونگم.
اون شب در کمال آرامش،به خوشی هایشون افزوده شد،بوسه های پیهم،باعث شده بود تا طلوع خورشید رو بیدار بمونن.
مدتی از آغاز زندگی جدیدشون میگذشت،تهیونگ و چویسان مسؤلیت بیرون رو برعهده داشتن جانم کمک دستی خانم چوی بود و جینآئه و آیماه، قرار بود هردو مامان بشن،آیماه تو ماه ۶ام قرار داشت و جینآئه تو ماه ۲ام.
اونا به کلی اتفاقات گذشته رو از یاد بُرده بودند،انگار از اول اینجا باهم تو خوشی کامل زندگی میکردند،خانواده پُر از صميميت.
غلط املایی بود معذرت 💫💖
نظرتون؟
میگم اگه تونستین معنی ایکیگای و نپنته رو تو خود فیک پیدا کنین.😉
P⁶⁴
بعد از ورود به خونه آیماه رو کنارِ پسری روی کاناپه نزدیک به شومینه خاموش دیدم، آیماه هم با دیدنم از پسره دور شد و سمتم اومد
آیماه:خوشحالم که سالمی.
همو به آغوش گرفتیم که چشمم به مامانم که شوکه بهمون زُل زده بود خورد با اینکه بهش همه اتفاقات رو با جزئیات گفتم ولی بازهم تو شوکه
جینآئه:منم خوشحالم که حالتون خوبه،معرفی نمیکنی
اشارهِ کردم به پسری که الان کنارش ایستاده بود.
آیماه:اوه به کلی یادم رفته بود این...
چویسان:چویسان هستم بانو
از اينکه تعظيم کرد حس خوبی نگرفتم
جینآئه:باید بدونی که منم مث توعم پس لازم نیس تعظیم کنی.
چویسان:بله.
چوی با دیدن تهیونگ که دم در داشت با جان صحبت میکرد جمع مارو ترک کرد و به اون سمت رفت
جینآئه:خوشحالی
آیماه:خیلی و این به لطف شماست
جینآئه:اگه خودت پیشنهاد مارو قبول نمیکردی اینجوری نمیشد
آیماه:میدونم و خوشحالم که یبار تو زندگیم شانس آوردم
جینآئه:بریم بشینم!
آیماه:البته،اوه خاله چوی بفرمایید
ولی اصالتا آیماه اون چیزی که نشون میداد نبود اونم از قدرت ثروت و هرچیزی که متعلق به سلطنت باشه متنفر بود اونم یه زندگی دور از دردسرهای سلطنت رو میخواست مث الان همه دوری میزی نشسته بودیم که پُر از شادمانی بود لبخندهای که زورکی نبودن،کنارهم دور از دغدغهها نشسته بودیم کنار شومینه که غرق آتش بود ماهم غم رو اون روز توی اون شومینه انداخته بودیم تا با بقیه بسوزد و دیگر سراغ مارو نگیرد.
وارد اتاق روبروی راه پله شدم دنبالمم تهیونگ داخل شد،اتاق متوسط بود نه شبیه اتاق های قصر و نه شبیه اتاق من،اولتر از همه به سمت پنجره اتاق رفتم و نگاهی به ویو بیرونش انداختم تنها چیزی که از اتاقم میخواستم همین بود یه ویو خوب.
تهیونگ ساکهای که توی دستش بود رو روی زمین گذاشت و به جمع تنهاییم ملحق شد.
دستش رو روی شونهام گذاشت و جسمم رو نزدیکتر به خودش کرد،نزدیک به نیمه شب بود،اونقدر خوب گذشته بود که اصلا دلمون نمیخواست بریم و بخوابیم شاید ترس از این داشتیم که نکنه همهی این یه خواب و خیال باشه.
تهیونگ:الان خوشحالی!
جینآئه:خیلی،چون هم تورو دارم و زندگی رو.
تهیونگ:خیلی سخت بود مگه نه ایکیگای
جینآئه:خیلی نپنته
تهیونگ:هرموقع اینجوری صدام میزنی حس بهتری میگیرم
جینآئه:تو فراتر از این اسمهای، یه چیزی که نمیشه توصیفش کرد،تو،کسی هستی که همیشه منو وادار میکنه تا بعد از شکستم بلند بشم
تهیونگ:و توهم دقیقا کسی هستی که منو از غمها دور میکنه کسی که واسه دیدنش نفس میکشم،با دیدن تو غصه رو یادم میره
جینآئه:خوشحالم که دارمت تهیونگم.
اون شب در کمال آرامش،به خوشی هایشون افزوده شد،بوسه های پیهم،باعث شده بود تا طلوع خورشید رو بیدار بمونن.
مدتی از آغاز زندگی جدیدشون میگذشت،تهیونگ و چویسان مسؤلیت بیرون رو برعهده داشتن جانم کمک دستی خانم چوی بود و جینآئه و آیماه، قرار بود هردو مامان بشن،آیماه تو ماه ۶ام قرار داشت و جینآئه تو ماه ۲ام.
اونا به کلی اتفاقات گذشته رو از یاد بُرده بودند،انگار از اول اینجا باهم تو خوشی کامل زندگی میکردند،خانواده پُر از صميميت.
غلط املایی بود معذرت 💫💖
نظرتون؟
میگم اگه تونستین معنی ایکیگای و نپنته رو تو خود فیک پیدا کنین.😉
۲۲۳
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.