گناهکار part
( گناهکار ) ۱۴۴ part
مین سو : جیمین میدونی که احتمال خطرش خیلی بالاست احتمال هر چیزیو بهت میدم پس منتظر بمون
جیمین تنها فقط سری تکون داد یون بیول به تصمیم پدرش احترام گذاشت و سخنی نگفت ثانیه ای نگذشت که جسم بی جون همسرش را روی برانکارد دید دقیقا برانکارد رو از کنارش رد کردن ولی جیمین نتونست نگاه کنه یون بیول سریع دست سرد مامانش رو گرفت و با بغض همراه برانکارد قدم برمیداشت اما جیمین هنوز هم همانجا ایستاده بود تنها در راه رو سفید بیمارستان، بعد از چندین دقیقه به سوی اتاق آندوسکوپی راهی شد
روبه روی درب اتاق روی صندلی نشست و منتظر موند
یک ساعت گذشت،
دو ساعت گذشت ،
سه ساعت گذشت،
اما هیچ خبری از همسرش نبود درد اینکه همسرش زنده از اونجا بیرون نیاد تمام قلبش رو میشکافد شایدم بدتر، به هر حال ما که از دلش خبر نداشتیم
مدت زمان طوری طولانی شد که برای جیمین هر ساعت مانند یک سال میگذشت،
تا اینکه درب اتاق باز شد و مین سو همراه همسرش لی هی بیرون آمدن
با ترس خبر بدی پلک رو هم گذاشت و نقش عمیقی کشید بلاخره بلند شد و جلوی دوست بچه گی هایش ایستاد با چشم های که التماس میکردن تا خبری بدی بهش ندن نگاهش کرد اما تنها یک لبخندی که مین سو زد فهمید که حالش خوبه با خنده پرید و دوستشو بغل کرد خنده بلندش باعث خنده و اشک تو چشم های پسرش هم شد جوری با صدای بلند میخندید که همه بیمارستان شاهد خوشحالی جیمین شدن،
با فاصله گرفتن از رفیقش به سوی پسرش رفت و بغلش کرد یون بیول متقابلاً باباشو بغل کرد جیمین با خنده گفت : دید گفتم حالش خوب میشه
حال خوشحالی که درونش موج میزد هیج جوره لبخند از روی لب هایش پاک نمیشد، امروز برای اولین بار خورشید در چشم هایش طلوع کرد،
قلبش سبک ، لبخندش راحت شد، لبخندش بدون دلیل میرقصید
مین سو : جیمین میدونی که احتمال خطرش خیلی بالاست احتمال هر چیزیو بهت میدم پس منتظر بمون
جیمین تنها فقط سری تکون داد یون بیول به تصمیم پدرش احترام گذاشت و سخنی نگفت ثانیه ای نگذشت که جسم بی جون همسرش را روی برانکارد دید دقیقا برانکارد رو از کنارش رد کردن ولی جیمین نتونست نگاه کنه یون بیول سریع دست سرد مامانش رو گرفت و با بغض همراه برانکارد قدم برمیداشت اما جیمین هنوز هم همانجا ایستاده بود تنها در راه رو سفید بیمارستان، بعد از چندین دقیقه به سوی اتاق آندوسکوپی راهی شد
روبه روی درب اتاق روی صندلی نشست و منتظر موند
یک ساعت گذشت،
دو ساعت گذشت ،
سه ساعت گذشت،
اما هیچ خبری از همسرش نبود درد اینکه همسرش زنده از اونجا بیرون نیاد تمام قلبش رو میشکافد شایدم بدتر، به هر حال ما که از دلش خبر نداشتیم
مدت زمان طوری طولانی شد که برای جیمین هر ساعت مانند یک سال میگذشت،
تا اینکه درب اتاق باز شد و مین سو همراه همسرش لی هی بیرون آمدن
با ترس خبر بدی پلک رو هم گذاشت و نقش عمیقی کشید بلاخره بلند شد و جلوی دوست بچه گی هایش ایستاد با چشم های که التماس میکردن تا خبری بدی بهش ندن نگاهش کرد اما تنها یک لبخندی که مین سو زد فهمید که حالش خوبه با خنده پرید و دوستشو بغل کرد خنده بلندش باعث خنده و اشک تو چشم های پسرش هم شد جوری با صدای بلند میخندید که همه بیمارستان شاهد خوشحالی جیمین شدن،
با فاصله گرفتن از رفیقش به سوی پسرش رفت و بغلش کرد یون بیول متقابلاً باباشو بغل کرد جیمین با خنده گفت : دید گفتم حالش خوب میشه
حال خوشحالی که درونش موج میزد هیج جوره لبخند از روی لب هایش پاک نمیشد، امروز برای اولین بار خورشید در چشم هایش طلوع کرد،
قلبش سبک ، لبخندش راحت شد، لبخندش بدون دلیل میرقصید
- ۱.۳k
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط