pt8
#pt8
دخترک به بدن کوک نگاه کرد که متوجه زخم رو کنار شکم کوک شده انگار چاقو خورده باشه
+کوک تو چاقو خوردی چشماتو باز کن چیکار کنم الان چیکار کنم
یه لحظه یادش افتاد کوک همیشه به دکتر شخصیش زنگ میزد جیبشو گشتو موبایل کوک رو در آورد رمزش رو میدونست و سریع رفت تو مخاطباش
(دکتر کیم)
سریع زنگ زد و با ترس و گریه گفت که سریع بیاد عمارت سوفیا همونطور رو زمین بود چون زوری نداشت کوک رو بلند کنه
_متاسفم انقدر کوچولو و ضعیفم نمیتونم کاری واست بکنم تنهایی لطفا طاقت بیار تو که نمیخوای منو تنها بزاری
بعد از چند دقیقه دکتر اومد آجوما هم کنار سوفیا بود تا آرومش کنه از ترس دستاش میلرزید و اشک میریخت
دکتر اومد بیرون
+چیشد عمو
....نترس زخمش عمیق نیست و مثل خراشه کتف سمت چپش ضرب دیده و باید هواست بهش باشه بلدی براش زخمشو باند پیچی کنی
+آره کوک وقتایی که من زخمی میشدم برام میبست
...آفرین عزیزم من میرم فردا هروقت به هوش اومد بهم زنگ بزن دوباره بیام
_باشه عمو ممنون که اومدید
نامی لبخندی زد و رفت سوفیا رفت تو اتاق با دیدن چهره رنگ پریده کوک کنار تختش نشست و دستشو گرفت
+کوکی قول میدم هروقت بهوش اومدی دیگه بابایی صدات نکنم ازیتت نمیکنم ناراحتت نمیکنم هرچی تو بگی همونکارو میکنم خواهش میکنم چشماتو باز کن مگه نمیگفتی نمیزاری چشام مرواریدی شه الان باید اینو بهم بگی کوک(اشک ریختن)من که جز تو کسیو ندارم بهش پناه ببرم
سوفیا کنار کوک رو تخت دراز کشید و سرشو رو کنار سرش گذاشت و خوابید
تا فردا ظهر کوک بهوش نیومد دکتر میگفت بخاطر دارو آرام بخشه که تو سرمش زده بود دخترک همونطور تو قدم میزد میرفت میومد
________
پسرک دنبال دخترکوچولوش میگشت که اونو روی صندلی بسته شده دید که دهنشو بسته بودن
_سوفیا
یه آدم کاملا سیاه پوش موهای سوفیا رو گرفت به عقب کشید یهو نفهمید چیشد سوفیا تنش غرق خون شد میخواست بره و سوفیا رو آزاد کنه اما پاهاش یاری نکرد و افتاد زمین از خواب با آه و ناله پرید و رو تخت نشست نفس نفس میزد با ندیدن کسی تو اتاق بیشتر قلبش به تپش افتاده بود
_سوفیا
....ارباب
_هیونگ آخخ
...چرا بلند شدی دراز بکش
_سوفیا سوفیا کجاست سوفیا(داد)
دخترک با شنیدن صدای پسرک دویید و رفت تو اتاق
+کوکی
سوفیا دویید و پرید تو بغل کوک و محکم بغلش کرد و از ته دل شروع کرد گریه کردن
_هیششش چیزی نیست چیزی نیست آروم باش پرنسس آروم
+خ خیلی ترسیدم خ خیلی خیلی بدی چطور تونستی بلا سر خودت بیاری
#آرورا
#لایکوکامنت
دخترک به بدن کوک نگاه کرد که متوجه زخم رو کنار شکم کوک شده انگار چاقو خورده باشه
+کوک تو چاقو خوردی چشماتو باز کن چیکار کنم الان چیکار کنم
یه لحظه یادش افتاد کوک همیشه به دکتر شخصیش زنگ میزد جیبشو گشتو موبایل کوک رو در آورد رمزش رو میدونست و سریع رفت تو مخاطباش
(دکتر کیم)
سریع زنگ زد و با ترس و گریه گفت که سریع بیاد عمارت سوفیا همونطور رو زمین بود چون زوری نداشت کوک رو بلند کنه
_متاسفم انقدر کوچولو و ضعیفم نمیتونم کاری واست بکنم تنهایی لطفا طاقت بیار تو که نمیخوای منو تنها بزاری
بعد از چند دقیقه دکتر اومد آجوما هم کنار سوفیا بود تا آرومش کنه از ترس دستاش میلرزید و اشک میریخت
دکتر اومد بیرون
+چیشد عمو
....نترس زخمش عمیق نیست و مثل خراشه کتف سمت چپش ضرب دیده و باید هواست بهش باشه بلدی براش زخمشو باند پیچی کنی
+آره کوک وقتایی که من زخمی میشدم برام میبست
...آفرین عزیزم من میرم فردا هروقت به هوش اومد بهم زنگ بزن دوباره بیام
_باشه عمو ممنون که اومدید
نامی لبخندی زد و رفت سوفیا رفت تو اتاق با دیدن چهره رنگ پریده کوک کنار تختش نشست و دستشو گرفت
+کوکی قول میدم هروقت بهوش اومدی دیگه بابایی صدات نکنم ازیتت نمیکنم ناراحتت نمیکنم هرچی تو بگی همونکارو میکنم خواهش میکنم چشماتو باز کن مگه نمیگفتی نمیزاری چشام مرواریدی شه الان باید اینو بهم بگی کوک(اشک ریختن)من که جز تو کسیو ندارم بهش پناه ببرم
سوفیا کنار کوک رو تخت دراز کشید و سرشو رو کنار سرش گذاشت و خوابید
تا فردا ظهر کوک بهوش نیومد دکتر میگفت بخاطر دارو آرام بخشه که تو سرمش زده بود دخترک همونطور تو قدم میزد میرفت میومد
________
پسرک دنبال دخترکوچولوش میگشت که اونو روی صندلی بسته شده دید که دهنشو بسته بودن
_سوفیا
یه آدم کاملا سیاه پوش موهای سوفیا رو گرفت به عقب کشید یهو نفهمید چیشد سوفیا تنش غرق خون شد میخواست بره و سوفیا رو آزاد کنه اما پاهاش یاری نکرد و افتاد زمین از خواب با آه و ناله پرید و رو تخت نشست نفس نفس میزد با ندیدن کسی تو اتاق بیشتر قلبش به تپش افتاده بود
_سوفیا
....ارباب
_هیونگ آخخ
...چرا بلند شدی دراز بکش
_سوفیا سوفیا کجاست سوفیا(داد)
دخترک با شنیدن صدای پسرک دویید و رفت تو اتاق
+کوکی
سوفیا دویید و پرید تو بغل کوک و محکم بغلش کرد و از ته دل شروع کرد گریه کردن
_هیششش چیزی نیست چیزی نیست آروم باش پرنسس آروم
+خ خیلی ترسیدم خ خیلی خیلی بدی چطور تونستی بلا سر خودت بیاری
#آرورا
#لایکوکامنت
۱۱.۸k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.