پارت ۱۰
پارت ۱۰
چند وقت بود دیگه همچین خواب هایی سراغم نمیومد......
اما حالا که استرس داشتم و با استرس خوابیدم دوباره اون صحنه های وحشتناک رو دیدم......
نگاهي به ساعت انداختم......
۳ و نیم بود.....
کوک ساعت ۱۰ رفته بود.....
چرا انقدر بازیشون طول کشیده......
با فکری که به سرم زد از رخت خواب بلند شدم.....
اینکه طول کشیده یعنی شاید حالا حالا ها نیاد......
عیبی نداره که یه سر و گوشی آب بدم و سریع برگردم.....
کلید رو از زیر بالشم برداشتم......
اول زنجیر و بقیه ی قفل های در رو باز کردم.....
بعد قفل اصلی رو باز کردم.....
اینجا چقدر قفل داره.....
در باز شد.......
با احتیاط سرم رو از در بیرون آوردم و سرکی کشیدم......
وقتی مطمئن شدم کسی نیست از اتاق خارج شدم و درو بستم.....
از اونجایی که میخواستم زود برگردم درو قفل نکردم.....
هر چقدر گشتم جایی برای گذاشتن کلید پیدا نکردم.....
هر چقدر فکر کردم جایی بهتر از داخل سینم پیدا نکردم پس کلید رو دقیقا داخل چاک سینم قرار دادم (اصن چه جای عالی ای🗿🤌)
آروم و با احتیاط پایین میرفتم......
این عمارت چقدر بزرگ بود....
باید بگم که همین بزرگ بودنش کار دستم داد
گم شدم......
انقدر پیچ در پیچ و بزرگ بود که حقیقتا گم شدم....
با سر درگمی دنبال راهی برای برگشت میگشتم.......
اگه جونگ کوک از راه میرسید و میدید که من تو اتاق نیستم.......
وای قطعا باید قید زندگیم رو میزدم.....
همونطور که دور خودم میچرخیدم و بی هدف از این ور به اونور میرفتم....
با دری بزرگ رو به رو شدم.....
در اصل صداهایی که میشنیدم منو به طرف در میکشوند......
به در نزدیک شدم.....
یهو سرم گیج رفت.....
صداهایی که میشنیدم توی سرم اکو میشدن و میپیچدن......
صدای ناله هاشون برام مثل یه سوت گوش خراش بود.....
اینجا کجا بود......
صدای جیغ و ناله قاطی شده بود و سمفونی نفرت انگیزی ساخته بود.....
حالم اصلا خوب نبود.....
حس خوبی به اینجا بودن و شنیدن این صدا ها نداشتم......
این احساس ادامه پیدا میکرد......
البته اگر مصیبتی بزرگتر برام پیش نمیومد.....
توی همون حال بودم که با کشیده شدن دستم توسط کسی به خودم اومدم.....
نمیدونم کوک چطوری اینجا ظاهر شد......
با نگاهی گیج و البته پر از تعجب بهش خیره شدم.....
نکاهی به اطراف انداخت و با عصبانیت دستمو کشید.....
با محکم کشیده شدن دنبالش یاد اولین باری که به عمارت اومدم افتادم......
همون دفعه که توی اتاق زیر شیروونی بدجور کتکم زد.....
هیچ چیزی نمیفهمیدم......
فقط متوجه شدم دارم محکم پشت سر جونگ کوک به شدت عصبانی کشیده میشم......
اینم پارتی که از خماری درآین.....
برخلاف نظر خیلی هاتون کوک برد😀حیحیحی🗿(و بگم که این ربطی یه کامنت هاتون نداره ،چون از اول نظرم در بردش بود)
آره ،خلاصه پارت بعدی جالب تر میشه.....اینم یه اسپویل
چند وقت بود دیگه همچین خواب هایی سراغم نمیومد......
اما حالا که استرس داشتم و با استرس خوابیدم دوباره اون صحنه های وحشتناک رو دیدم......
نگاهي به ساعت انداختم......
۳ و نیم بود.....
کوک ساعت ۱۰ رفته بود.....
چرا انقدر بازیشون طول کشیده......
با فکری که به سرم زد از رخت خواب بلند شدم.....
اینکه طول کشیده یعنی شاید حالا حالا ها نیاد......
عیبی نداره که یه سر و گوشی آب بدم و سریع برگردم.....
کلید رو از زیر بالشم برداشتم......
اول زنجیر و بقیه ی قفل های در رو باز کردم.....
بعد قفل اصلی رو باز کردم.....
اینجا چقدر قفل داره.....
در باز شد.......
با احتیاط سرم رو از در بیرون آوردم و سرکی کشیدم......
وقتی مطمئن شدم کسی نیست از اتاق خارج شدم و درو بستم.....
از اونجایی که میخواستم زود برگردم درو قفل نکردم.....
هر چقدر گشتم جایی برای گذاشتن کلید پیدا نکردم.....
هر چقدر فکر کردم جایی بهتر از داخل سینم پیدا نکردم پس کلید رو دقیقا داخل چاک سینم قرار دادم (اصن چه جای عالی ای🗿🤌)
آروم و با احتیاط پایین میرفتم......
این عمارت چقدر بزرگ بود....
باید بگم که همین بزرگ بودنش کار دستم داد
گم شدم......
انقدر پیچ در پیچ و بزرگ بود که حقیقتا گم شدم....
با سر درگمی دنبال راهی برای برگشت میگشتم.......
اگه جونگ کوک از راه میرسید و میدید که من تو اتاق نیستم.......
وای قطعا باید قید زندگیم رو میزدم.....
همونطور که دور خودم میچرخیدم و بی هدف از این ور به اونور میرفتم....
با دری بزرگ رو به رو شدم.....
در اصل صداهایی که میشنیدم منو به طرف در میکشوند......
به در نزدیک شدم.....
یهو سرم گیج رفت.....
صداهایی که میشنیدم توی سرم اکو میشدن و میپیچدن......
صدای ناله هاشون برام مثل یه سوت گوش خراش بود.....
اینجا کجا بود......
صدای جیغ و ناله قاطی شده بود و سمفونی نفرت انگیزی ساخته بود.....
حالم اصلا خوب نبود.....
حس خوبی به اینجا بودن و شنیدن این صدا ها نداشتم......
این احساس ادامه پیدا میکرد......
البته اگر مصیبتی بزرگتر برام پیش نمیومد.....
توی همون حال بودم که با کشیده شدن دستم توسط کسی به خودم اومدم.....
نمیدونم کوک چطوری اینجا ظاهر شد......
با نگاهی گیج و البته پر از تعجب بهش خیره شدم.....
نکاهی به اطراف انداخت و با عصبانیت دستمو کشید.....
با محکم کشیده شدن دنبالش یاد اولین باری که به عمارت اومدم افتادم......
همون دفعه که توی اتاق زیر شیروونی بدجور کتکم زد.....
هیچ چیزی نمیفهمیدم......
فقط متوجه شدم دارم محکم پشت سر جونگ کوک به شدت عصبانی کشیده میشم......
اینم پارتی که از خماری درآین.....
برخلاف نظر خیلی هاتون کوک برد😀حیحیحی🗿(و بگم که این ربطی یه کامنت هاتون نداره ،چون از اول نظرم در بردش بود)
آره ،خلاصه پارت بعدی جالب تر میشه.....اینم یه اسپویل
۴۲.۵k
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.