پارت ۹
پارت ۹
با دیدن صورت عصبانی و حرصیش نیشخند روی صورتم بیشتر میشد....
با زدن ضربه ی آخر،۵ امتیاز گرفتم..............و........بردم.......
با اینکه که طول کشید تا قشنگ بیوفته توی حفره ، ولی بالاخره افتاد.....
حالا من برده بودم و هیون هو یانگ،دقیقا با پوکر فیس که ته چهرش عصبانیت میزد رو به روم نشسته بود و منتظر دختری بود که براش بیارن....
بقیه ی شرکای پدرم هم یجورایی طرف من بودن،و از برد من خوشحال شدن،چون خیلی از غرور یارو زورشون اومده بود.....
هر دقیقه یکیشون تیکه میمیپروند..........
¡آقای هیون،ناراحت نشید ،مطمئنا امشب بهتون خوش میگذره......(نیشخند)
لیوان ویسکیش رو توی دستش فشار داد.....
حتما الان دلش میخواست اون مرد رو زنده زنده خاک کنه.....
جایزه ی نفر دوم اونقدرا هم بد نبود اما این جناب هیون توقعش خیلی بالا بود و خودش رو دست بالا میگرفت که فکر میکرد میتونه ببره......
هیچ حرفی بینمون زده نشد.......
که در به صدا دراومد......
دختری برهنه وارد اتاق شد.....
دختری سفید و پر بود.....
شورتی با سوتین توری و آبی رنگی تنش بود......
سریع سرمو برگردوندم.......
ببین منی که هر شب یه اینجور دختری زیرم بوده الان از دیدن یه دختر برهنه فرار میکنم.....(بچم سر به راه شده🗿)
.(خدمتکار)جناب این بهترینشون بود.....
~(آقای جونگ)خیلی خب
هیون بلند شد و به سمت دختر رفت......
به دستورش دختر رو به یکی از اتاق ها بردن.....
وقتی میخواست از اتاق خارج بشه گفت
☆سال دیگه میبینمتون..............جناب جئون
نیشخندی زدم و جواب دادم
-حتما جناب هیون......
نفس حرصی کشید و خارج شد.....
درسته جایزه ی اول رو می خواست.......ولی امشب خیلی هم بهش بد نمیگذره......
کم کم تمام افرادی که اونجا بودن رفتن......
از اونجایی که خسته بودم و از یه طرف دیگه یاد ا/ت افتادم بعد از رفتنشون با یونگ هو (آقای جونگ) خداحافظی کردم و از در پشتی خارج شدم.....
اصلا حوصله ی رد شدن از اون راهروی طولانی و پر از ناله رو نداشتم......
سانسشون عوض شده بود و مرد و زن های دیگه ای جایگزین شده بودن....
تازه صداشون از قبل هم بیشتر بود.....
در حالی که کتم رو روی دستم گرفته بودم از در پشتی خارج شدم....
حتما اتفاقی براش نیفتاده که دستبند رو به صدا در نیاورده......
دستی توی موهام کشیدم و خمیازه ای کشیدم ،اما به محض رسیدن به در اصلی سالن که در همون راهروی طولانی بود دختری عجیب رو دیدم که روبه روی در وایساده.....
لباس خواب بلندی تنش بود و دمپایی پشمی پاش بود.....
موهای حالت دار خرماییش روی شونه هاش ریخته بود و بدون حرکت رو به روی در وایساده بود.....
اول فکر کردم که شاید ا/ت باشه اما با دیدن دستبند توی دستش مطمئن شدم.....
دود از کَلَم بلند شد.......
اون اینجا چیکار میکرد.......
(ا/ت ویو)
با ترس دوباره از خواب پریدم.....سر و صورتم پر از عرق بود.....
چراغ کنار تخت رو روشن کردم......
لیوان آبی برداشتم و خوردم.....
نفس عمیقی کشیدم......
انگار ضربان قلبم سر جاش اومده بود......
دوباره همون خواب لعنتی......
چرا پدرم دست از سرم بر نمیداره؟
با دیدن صورت عصبانی و حرصیش نیشخند روی صورتم بیشتر میشد....
با زدن ضربه ی آخر،۵ امتیاز گرفتم..............و........بردم.......
با اینکه که طول کشید تا قشنگ بیوفته توی حفره ، ولی بالاخره افتاد.....
حالا من برده بودم و هیون هو یانگ،دقیقا با پوکر فیس که ته چهرش عصبانیت میزد رو به روم نشسته بود و منتظر دختری بود که براش بیارن....
بقیه ی شرکای پدرم هم یجورایی طرف من بودن،و از برد من خوشحال شدن،چون خیلی از غرور یارو زورشون اومده بود.....
هر دقیقه یکیشون تیکه میمیپروند..........
¡آقای هیون،ناراحت نشید ،مطمئنا امشب بهتون خوش میگذره......(نیشخند)
لیوان ویسکیش رو توی دستش فشار داد.....
حتما الان دلش میخواست اون مرد رو زنده زنده خاک کنه.....
جایزه ی نفر دوم اونقدرا هم بد نبود اما این جناب هیون توقعش خیلی بالا بود و خودش رو دست بالا میگرفت که فکر میکرد میتونه ببره......
هیچ حرفی بینمون زده نشد.......
که در به صدا دراومد......
دختری برهنه وارد اتاق شد.....
دختری سفید و پر بود.....
شورتی با سوتین توری و آبی رنگی تنش بود......
سریع سرمو برگردوندم.......
ببین منی که هر شب یه اینجور دختری زیرم بوده الان از دیدن یه دختر برهنه فرار میکنم.....(بچم سر به راه شده🗿)
.(خدمتکار)جناب این بهترینشون بود.....
~(آقای جونگ)خیلی خب
هیون بلند شد و به سمت دختر رفت......
به دستورش دختر رو به یکی از اتاق ها بردن.....
وقتی میخواست از اتاق خارج بشه گفت
☆سال دیگه میبینمتون..............جناب جئون
نیشخندی زدم و جواب دادم
-حتما جناب هیون......
نفس حرصی کشید و خارج شد.....
درسته جایزه ی اول رو می خواست.......ولی امشب خیلی هم بهش بد نمیگذره......
کم کم تمام افرادی که اونجا بودن رفتن......
از اونجایی که خسته بودم و از یه طرف دیگه یاد ا/ت افتادم بعد از رفتنشون با یونگ هو (آقای جونگ) خداحافظی کردم و از در پشتی خارج شدم.....
اصلا حوصله ی رد شدن از اون راهروی طولانی و پر از ناله رو نداشتم......
سانسشون عوض شده بود و مرد و زن های دیگه ای جایگزین شده بودن....
تازه صداشون از قبل هم بیشتر بود.....
در حالی که کتم رو روی دستم گرفته بودم از در پشتی خارج شدم....
حتما اتفاقی براش نیفتاده که دستبند رو به صدا در نیاورده......
دستی توی موهام کشیدم و خمیازه ای کشیدم ،اما به محض رسیدن به در اصلی سالن که در همون راهروی طولانی بود دختری عجیب رو دیدم که روبه روی در وایساده.....
لباس خواب بلندی تنش بود و دمپایی پشمی پاش بود.....
موهای حالت دار خرماییش روی شونه هاش ریخته بود و بدون حرکت رو به روی در وایساده بود.....
اول فکر کردم که شاید ا/ت باشه اما با دیدن دستبند توی دستش مطمئن شدم.....
دود از کَلَم بلند شد.......
اون اینجا چیکار میکرد.......
(ا/ت ویو)
با ترس دوباره از خواب پریدم.....سر و صورتم پر از عرق بود.....
چراغ کنار تخت رو روشن کردم......
لیوان آبی برداشتم و خوردم.....
نفس عمیقی کشیدم......
انگار ضربان قلبم سر جاش اومده بود......
دوباره همون خواب لعنتی......
چرا پدرم دست از سرم بر نمیداره؟
۳۰.۹k
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.