𝘱𝘢𝘳𝘵 15
𝘱𝘢𝘳𝘵 15
اربابِ-اجباریهمن
وقتی تهیونگ صبحونشو تموم کرد رفت تو اتاق پیشه سولنان..
سولنان با اخم نشسته بود رو تخت و عصبی بود...
تهیونگ:: اوکی بیا بریم...میریم بیرون..هرجا که بخوای..
سولنان:: نیست اینجاهارو مثل کف دست بلدم
تهیونگ:: خب من میبرمت
سولنان:: ب..بریم...
تهیونگ:: هوم؟!
سولنان:: هیچی..بریم بیرون
تهیونگ:: اوکی..
سولنان پاشد و سعی میکرد ناراحتیشو نشون نده..میخاست بگه بریم کره...ولی یاده کتکی که خورد افتاد و جرئت گفتن رو نداشت...
همراه تهیونگ رفتن و سوار ماشین شدن..تهیونگ نشست پشت فرمون و سولنان بیرونو نگاه میکرد...
تهیونگ:: میریم هرچی هم خواستی واست میخرم
سولنان چیزی نگفت و تهیونگ را افتاد..
تهیونگ:: چرا هیچی نمیگی؟؟ اصن از این سکوتت خوشم نمیاد...
سولنان:: ت..تو چطوری منو میخواستی..
تهیونگ:: متوجه نمیشم...؟
سولنان:: نمیدونم..هففف
تهیونگ:: منظورت اینه ک از کجا میشناسمت و ادعا میکنم که عاشقتم؟!..
سولنان:: هوم...
تهیونگ:: قبلا همبازی بچگیام بودی..من همیشه میخواستم بهت نزدیک باشم..کم کم عاشقت شدم..ولی پدرت اجازه نمیداد تو ماله من شی..
اون یه قمار بازه الکلی بود که دیگه هوش و حواس واسش نمونده بود...پدرم بخاطر شغلش مارو برد آمریکا...و من همیشه دنبالت...
سولنان:: بسه...
تهیونگ پوزخندی زد و هیچی نگفت..انگار سولنان حرفاشو باور نمیکرد ولی تهیونگ حقیقت رو گف...
چند مین بعد به یه پارک رسیدن و پیاده شدن...
سولنان:: منو ببر رستوران
تهیونگ:: ناهار؟! هنوز زوده...ساعت ۸ صبحه😐
سولنان:: خب منو ببر یجای دیگه
تهیونگ:: الان اینجا چشه؟
سولنان:: میگم بریم؟
تهیونگ:: باشه...
دوباره سوار ماشین شدن و تهیونگ همینجوری فقط میچرخید...
تهیونگ:: داری اذیت میکنی...
سولنان:: خب چیه دلم نمیخاد پیاده شممم
تهیونگ:: میریم خونه...
سولنان:: نخیر رستوران
تهیونگ:: نمیخام چیزی بشنوم..
سولنان:: ازت متنفرم
تهیونگ:: شب میبرمت بار...
سولنان:: جدی؟!
تهیونگ:: ولی شرط داره...
سولنان:: ایش..چی هستن؟
تهیونگ:: بریم خونه میگم...
#dasam
اربابِ-اجباریهمن
وقتی تهیونگ صبحونشو تموم کرد رفت تو اتاق پیشه سولنان..
سولنان با اخم نشسته بود رو تخت و عصبی بود...
تهیونگ:: اوکی بیا بریم...میریم بیرون..هرجا که بخوای..
سولنان:: نیست اینجاهارو مثل کف دست بلدم
تهیونگ:: خب من میبرمت
سولنان:: ب..بریم...
تهیونگ:: هوم؟!
سولنان:: هیچی..بریم بیرون
تهیونگ:: اوکی..
سولنان پاشد و سعی میکرد ناراحتیشو نشون نده..میخاست بگه بریم کره...ولی یاده کتکی که خورد افتاد و جرئت گفتن رو نداشت...
همراه تهیونگ رفتن و سوار ماشین شدن..تهیونگ نشست پشت فرمون و سولنان بیرونو نگاه میکرد...
تهیونگ:: میریم هرچی هم خواستی واست میخرم
سولنان چیزی نگفت و تهیونگ را افتاد..
تهیونگ:: چرا هیچی نمیگی؟؟ اصن از این سکوتت خوشم نمیاد...
سولنان:: ت..تو چطوری منو میخواستی..
تهیونگ:: متوجه نمیشم...؟
سولنان:: نمیدونم..هففف
تهیونگ:: منظورت اینه ک از کجا میشناسمت و ادعا میکنم که عاشقتم؟!..
سولنان:: هوم...
تهیونگ:: قبلا همبازی بچگیام بودی..من همیشه میخواستم بهت نزدیک باشم..کم کم عاشقت شدم..ولی پدرت اجازه نمیداد تو ماله من شی..
اون یه قمار بازه الکلی بود که دیگه هوش و حواس واسش نمونده بود...پدرم بخاطر شغلش مارو برد آمریکا...و من همیشه دنبالت...
سولنان:: بسه...
تهیونگ پوزخندی زد و هیچی نگفت..انگار سولنان حرفاشو باور نمیکرد ولی تهیونگ حقیقت رو گف...
چند مین بعد به یه پارک رسیدن و پیاده شدن...
سولنان:: منو ببر رستوران
تهیونگ:: ناهار؟! هنوز زوده...ساعت ۸ صبحه😐
سولنان:: خب منو ببر یجای دیگه
تهیونگ:: الان اینجا چشه؟
سولنان:: میگم بریم؟
تهیونگ:: باشه...
دوباره سوار ماشین شدن و تهیونگ همینجوری فقط میچرخید...
تهیونگ:: داری اذیت میکنی...
سولنان:: خب چیه دلم نمیخاد پیاده شممم
تهیونگ:: میریم خونه...
سولنان:: نخیر رستوران
تهیونگ:: نمیخام چیزی بشنوم..
سولنان:: ازت متنفرم
تهیونگ:: شب میبرمت بار...
سولنان:: جدی؟!
تهیونگ:: ولی شرط داره...
سولنان:: ایش..چی هستن؟
تهیونگ:: بریم خونه میگم...
#dasam
۱۳.۲k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.