𝘱𝘢𝘳𝘵 14
𝘱𝘢𝘳𝘵 14
اربابِ-اجباریهمن
ساعت ۲ نصف شب بود..سولنان پاشد و دید تهیونگ نیست..اولش از اینکه ممکنه تو خونه با اون بادیگاردای گُنده و زورگو تنها باشه ترسید...
ولی بعد آروم از رو تخت پاشد و رفت سمت در..بارون میبارید و رعد و برقم زیاد بود...
سولنان از رعد و برقم خیلی میترسید و بغضش گرفته بود...
سولنان:: ا..اگه ددی کوک بود الان م..محکم بغلم میکرد تا نترسممم
سولنان با شنیدن صدای رعد و برق که خیلی وحشت ناک بود جیغ کشید و اینبار تهیونگ رو صدا زد...
یهو ینفر محکم اونو تو بغل گرفت و بلندش کرد...
سولنان دستاشو محکم دور گردنش حلقه کرد و از ترس میلرزید و گریه میکرد...
تهیونگ:: هیششش؛پرنسسم گریه نکن من کنارتم...آروم باش!
سولنان:: ن..نخیر هقق..ت..تو اصلن مراقبم نیستییی
تهیونگ:: گریه نکن...من بیشتر از جونم مراقبتم...
سولنان:: پس چرا الان پیشم نبودی؟
تهیونگ:: ی کاری داشتم...
تهیونگ سولنان رو برو و گذاشت رو تخت...خودشم کنارش دراز کشید و پتو رو انداخت رو دوتاشون...
سولنان با تردید بهش نزدیکتر شد و سعی کرد خودشو تو بغلش جا بده...
تهیونگ اونو به خودش چسبوند و بوسیدش...
تهیونگ:: همیشه کنارتم..نترس اوکی؟!
سولنان:: میخوام بخوابم.. از اتاق بیرون نرو...
تهیونگ:: چشم بیب...
پرش زمانی
صبح...
سولنان از خواب پاشد و دید تهیونگ هنوز خوابه..بیتوجه پاشد و از اتاق رفت بیرون...
چند مین بعد رفت تو آشپزخونه و تصمیم گرفت صبحونه درست کنه...
وقتی امادش کرد نشست تا بخوره...که دید تهیونگ داره میاد...نگاهشوازش گرفت و غذاشو سعی کرد زودتر تموم کنه...
تهیونگ:: صبح بخیر پرنسس کوچولوم
سولنان:: بهم نگو پرنسس..
تهیونگ:: باشه پرنسس...
سولنان:: هعففففف..من غذام تموم شد..خسته شدم میخام بر بیرون...
تهیونگ:: من نخورم؟ چرا فقط واسه خودت درست کردی پرنسس؟
سولنان:: چون دیشب منو تو اتاقهتاریک و ترسناکتول کردی...تا رعد برق منو بترسونه
تهیونگ:: الان مثلا تنبیهه؟! اوکی...منم نمیبرمت بیرون..
سولنان:: خودم میرم...بای
سولنان رفت سمت اتاق..تهیونگم رفت ی چیزی بخوره...
چند مین بعد سولنان از تو اتاق اومد بیرون...
سولنان:: این لباسارو دیدم پوشیدم..
تهیونگ:: مال توئه..
سولنان دیگه چیزی نگفت رفت...
تهیونگمریلکس صبحونشو میخورد....
...........................
سولنان:: ولم کننننن..عوض.یییی دستاموول کننننن ازت بدم میاددددد زشته بیریییییخت
تهیونگ:: بزارش و برو...
بادیگارده سولنان رو پرت کرد زمین و رفت..
سولنان:: آی باسنم دردگرفت..حرومزاده!
تهیونگ:: ساده نباش فک کردی گذاشتم بری خبراییه؟؟
سولنان:: ازت بدم میاد
بعدشم سولنان رفت تو اتاق و درو محکم بست...
#dasam
اربابِ-اجباریهمن
ساعت ۲ نصف شب بود..سولنان پاشد و دید تهیونگ نیست..اولش از اینکه ممکنه تو خونه با اون بادیگاردای گُنده و زورگو تنها باشه ترسید...
ولی بعد آروم از رو تخت پاشد و رفت سمت در..بارون میبارید و رعد و برقم زیاد بود...
سولنان از رعد و برقم خیلی میترسید و بغضش گرفته بود...
سولنان:: ا..اگه ددی کوک بود الان م..محکم بغلم میکرد تا نترسممم
سولنان با شنیدن صدای رعد و برق که خیلی وحشت ناک بود جیغ کشید و اینبار تهیونگ رو صدا زد...
یهو ینفر محکم اونو تو بغل گرفت و بلندش کرد...
سولنان دستاشو محکم دور گردنش حلقه کرد و از ترس میلرزید و گریه میکرد...
تهیونگ:: هیششش؛پرنسسم گریه نکن من کنارتم...آروم باش!
سولنان:: ن..نخیر هقق..ت..تو اصلن مراقبم نیستییی
تهیونگ:: گریه نکن...من بیشتر از جونم مراقبتم...
سولنان:: پس چرا الان پیشم نبودی؟
تهیونگ:: ی کاری داشتم...
تهیونگ سولنان رو برو و گذاشت رو تخت...خودشم کنارش دراز کشید و پتو رو انداخت رو دوتاشون...
سولنان با تردید بهش نزدیکتر شد و سعی کرد خودشو تو بغلش جا بده...
تهیونگ اونو به خودش چسبوند و بوسیدش...
تهیونگ:: همیشه کنارتم..نترس اوکی؟!
سولنان:: میخوام بخوابم.. از اتاق بیرون نرو...
تهیونگ:: چشم بیب...
پرش زمانی
صبح...
سولنان از خواب پاشد و دید تهیونگ هنوز خوابه..بیتوجه پاشد و از اتاق رفت بیرون...
چند مین بعد رفت تو آشپزخونه و تصمیم گرفت صبحونه درست کنه...
وقتی امادش کرد نشست تا بخوره...که دید تهیونگ داره میاد...نگاهشوازش گرفت و غذاشو سعی کرد زودتر تموم کنه...
تهیونگ:: صبح بخیر پرنسس کوچولوم
سولنان:: بهم نگو پرنسس..
تهیونگ:: باشه پرنسس...
سولنان:: هعففففف..من غذام تموم شد..خسته شدم میخام بر بیرون...
تهیونگ:: من نخورم؟ چرا فقط واسه خودت درست کردی پرنسس؟
سولنان:: چون دیشب منو تو اتاقهتاریک و ترسناکتول کردی...تا رعد برق منو بترسونه
تهیونگ:: الان مثلا تنبیهه؟! اوکی...منم نمیبرمت بیرون..
سولنان:: خودم میرم...بای
سولنان رفت سمت اتاق..تهیونگم رفت ی چیزی بخوره...
چند مین بعد سولنان از تو اتاق اومد بیرون...
سولنان:: این لباسارو دیدم پوشیدم..
تهیونگ:: مال توئه..
سولنان دیگه چیزی نگفت رفت...
تهیونگمریلکس صبحونشو میخورد....
...........................
سولنان:: ولم کننننن..عوض.یییی دستاموول کننننن ازت بدم میاددددد زشته بیریییییخت
تهیونگ:: بزارش و برو...
بادیگارده سولنان رو پرت کرد زمین و رفت..
سولنان:: آی باسنم دردگرفت..حرومزاده!
تهیونگ:: ساده نباش فک کردی گذاشتم بری خبراییه؟؟
سولنان:: ازت بدم میاد
بعدشم سولنان رفت تو اتاق و درو محکم بست...
#dasam
۱۰.۵k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.