فیک عاشق دوست برادرم شدم
#فیک_عاشق_دوست_برادرم_شدم
#پارت 3
رفتم در رو باز کردم و مامان و بابا پشت در بودن...
یون: سلام مامان. سلام بابا... اه رساتی میخاستم با یک نفر اشناتون کنم... ایشون جونگکوک هستن و عضو بی تی اس هستن.... جونگکوک اینا پدر و مادر من هستن...
مامان یون: از سر کار بزگشتیم و اومدیم خونه با شخصی که. توی خونه دیدم وسایل هایی که تو دستم بود افتاد زمین..... اون جونگکوکه... پسرم بعد از چند سال بالاخره اومد به خونه... خیلی دلم براش تنگ شده بود.... رفتم سمتش و محکم بغلش کردم..
کوک ویو: داشتیم با یون فیلم میدیدیم که یهو صدای در اومد و یون رفت در رو باز کرد.... بالاخره بعد از چند سال پدر و مادرم رو دیدم خیلی دلم براشون تنگ شده بودم... مادرم اومد سمتم و منو محکم بغل کرد و منم بغلش کردم...
مامان: پسرم هق هق دلم برات تنگ شدع بود.. چرا ما رو ول کردی و رفتی ها...
کوک: مامان منم دلم برات تنگ شده بود.... نگران نباش دیگع برگشتم.. و همیشه بهتون سر میزنم...
مامان: مگع باز میخای از خونه بری....
کوک: اره دیگه مادرم من کار دارم و باید برم خونه ی خودم و اعضا..
یون: اینجا چه خبره ها... چرا من از هیچس خبر ندارم... مامان چرا به کوک میگی پسرم....
بابا حداقل تو بهم توضیح بده..
مامان: یه لحصه دندون به جیگر بگیر الان بهتون توضیح میدم....
بابا: پسرم خیلی دلم برات تنگ شده بود
کوک: منم همنیطور پدر..
مامان: خب چجوری بهتون بگم...
کوک: مامان بگو دیگه...
مامان: خب شما دو تا خواهر و برادرین..
یون: چیییی(جیغ بنفش😂)
مامان: یااا گوشم کر شد... اره شما خواهر و برادرین...
یون: یعنی ایشون برادر من عضو. گروه بی تی اسه..
کوک: ارع..
یون: از خوشحالیم پاشدم و رو مبل پریدم..
یون: یوهووووو عرررررز برادر من جئون جونگکوکه.....
داداشی جونم منو ببر پیش اعضا میخام ببینمشون
کوک: هر چی مامان و بابا بگن... راستی تو مدرسه داری و باید پیش مامان و بابا زندگی کنی
یون: نهه مامان و بابا لطفاا من. میخام پیش داداشی جونم زندگی. کنم... خیلی دوسش دارم... میخام اعضا هم بیینم....
مامان: باشه عزیزم اشکالی نداره ولی کوک باید مواظب خواهرت باشی
کوک: چشم مامان اه راستی فسقلی تو چند سالته؟
یون: من 15 سالمه
کوک: یعنی 10 سال ازت بزرگترم(خنده)
یون: یااا نخند
کوک: خب پاشو برو وسایل هاتو جمع کن تا باهم بریم
یون: یوهوووو...
یون ویو: من باورم نمیشد برادر من کوک باشه.... یعنی امروز اعضا رو میبینم... عرررر باورم نمیهشهه امروز بهترین روز زندگیمه..
سریع رفتم طبقه ی بالا و چمدونم رو باز کردم.. و تموم لباسامو گذاشتم داخلش... و یه کیف کوچک مخصوص وسایل های شخصیم رو اوردم.. و گوشی و لوازم ارایشی هایم رو داخل کیف پر کردم...
و زیپ چمدون رو بستم و یه لباس برای خودم اماده گذاشتم و رفتم سمت حموم و یه دوش 10 مینی گرفتم و اومدم بیرون و موهامو خشک کردم و بهشون حالت دادم و یه ارایش ساده انجام دادم... و لباسامو پوشیدم و کیفمو و چمدون رو برداشتم و رفتم طبقه ی پایین..
یون: یوهووو بریم...
کوک: چه عجب خانم تشریف اوردن..
یون: یاا حمام بودم...
کوک: اوک.. خب مامان و بابا ما میریم دیگه خداحافظ
بابا: خدافظ پسرم مواظب خودت باش و مواظب خواهر کوچکتم باش...
کوک: چشم پدر
یون ویو: سوار ماشین کوک شدم واو خیلی خفن بود.. کوک کلاه ماسکشو گذاشت و منم یه ماسک زدم...
و رفتیم به سمت خونه....
بالاخره رسیدیم واو چقدر بزرگ و خوشگل بود حتا از خونه ی ماهم بزرگتر بود والا خونه نبود قصر بود
یون: تو اینجا زندگی میکنی..
کوک: اره با بچه ها اینجا زندگی میکنیم
یون: واو چقد بزرگ و خوشگله
کوک: حالا داخل خونه رو ندیدی حتا از بیرونش قشنگ ترع
یون ویو: رفتیم سمت در و کوک زنگ در رو زد و بعد از چند ثانیه در رو باز کردن.... اون... تهیونگ بود که در رو باز کرده بود....
حمایت کنید
شرط:
30 لایک
25 کامنت
نظرتون رو بگید...
#پارت 3
رفتم در رو باز کردم و مامان و بابا پشت در بودن...
یون: سلام مامان. سلام بابا... اه رساتی میخاستم با یک نفر اشناتون کنم... ایشون جونگکوک هستن و عضو بی تی اس هستن.... جونگکوک اینا پدر و مادر من هستن...
مامان یون: از سر کار بزگشتیم و اومدیم خونه با شخصی که. توی خونه دیدم وسایل هایی که تو دستم بود افتاد زمین..... اون جونگکوکه... پسرم بعد از چند سال بالاخره اومد به خونه... خیلی دلم براش تنگ شده بود.... رفتم سمتش و محکم بغلش کردم..
کوک ویو: داشتیم با یون فیلم میدیدیم که یهو صدای در اومد و یون رفت در رو باز کرد.... بالاخره بعد از چند سال پدر و مادرم رو دیدم خیلی دلم براشون تنگ شده بودم... مادرم اومد سمتم و منو محکم بغل کرد و منم بغلش کردم...
مامان: پسرم هق هق دلم برات تنگ شدع بود.. چرا ما رو ول کردی و رفتی ها...
کوک: مامان منم دلم برات تنگ شده بود.... نگران نباش دیگع برگشتم.. و همیشه بهتون سر میزنم...
مامان: مگع باز میخای از خونه بری....
کوک: اره دیگه مادرم من کار دارم و باید برم خونه ی خودم و اعضا..
یون: اینجا چه خبره ها... چرا من از هیچس خبر ندارم... مامان چرا به کوک میگی پسرم....
بابا حداقل تو بهم توضیح بده..
مامان: یه لحصه دندون به جیگر بگیر الان بهتون توضیح میدم....
بابا: پسرم خیلی دلم برات تنگ شده بود
کوک: منم همنیطور پدر..
مامان: خب چجوری بهتون بگم...
کوک: مامان بگو دیگه...
مامان: خب شما دو تا خواهر و برادرین..
یون: چیییی(جیغ بنفش😂)
مامان: یااا گوشم کر شد... اره شما خواهر و برادرین...
یون: یعنی ایشون برادر من عضو. گروه بی تی اسه..
کوک: ارع..
یون: از خوشحالیم پاشدم و رو مبل پریدم..
یون: یوهووووو عرررررز برادر من جئون جونگکوکه.....
داداشی جونم منو ببر پیش اعضا میخام ببینمشون
کوک: هر چی مامان و بابا بگن... راستی تو مدرسه داری و باید پیش مامان و بابا زندگی کنی
یون: نهه مامان و بابا لطفاا من. میخام پیش داداشی جونم زندگی. کنم... خیلی دوسش دارم... میخام اعضا هم بیینم....
مامان: باشه عزیزم اشکالی نداره ولی کوک باید مواظب خواهرت باشی
کوک: چشم مامان اه راستی فسقلی تو چند سالته؟
یون: من 15 سالمه
کوک: یعنی 10 سال ازت بزرگترم(خنده)
یون: یااا نخند
کوک: خب پاشو برو وسایل هاتو جمع کن تا باهم بریم
یون: یوهوووو...
یون ویو: من باورم نمیشد برادر من کوک باشه.... یعنی امروز اعضا رو میبینم... عرررر باورم نمیهشهه امروز بهترین روز زندگیمه..
سریع رفتم طبقه ی بالا و چمدونم رو باز کردم.. و تموم لباسامو گذاشتم داخلش... و یه کیف کوچک مخصوص وسایل های شخصیم رو اوردم.. و گوشی و لوازم ارایشی هایم رو داخل کیف پر کردم...
و زیپ چمدون رو بستم و یه لباس برای خودم اماده گذاشتم و رفتم سمت حموم و یه دوش 10 مینی گرفتم و اومدم بیرون و موهامو خشک کردم و بهشون حالت دادم و یه ارایش ساده انجام دادم... و لباسامو پوشیدم و کیفمو و چمدون رو برداشتم و رفتم طبقه ی پایین..
یون: یوهووو بریم...
کوک: چه عجب خانم تشریف اوردن..
یون: یاا حمام بودم...
کوک: اوک.. خب مامان و بابا ما میریم دیگه خداحافظ
بابا: خدافظ پسرم مواظب خودت باش و مواظب خواهر کوچکتم باش...
کوک: چشم پدر
یون ویو: سوار ماشین کوک شدم واو خیلی خفن بود.. کوک کلاه ماسکشو گذاشت و منم یه ماسک زدم...
و رفتیم به سمت خونه....
بالاخره رسیدیم واو چقدر بزرگ و خوشگل بود حتا از خونه ی ماهم بزرگتر بود والا خونه نبود قصر بود
یون: تو اینجا زندگی میکنی..
کوک: اره با بچه ها اینجا زندگی میکنیم
یون: واو چقد بزرگ و خوشگله
کوک: حالا داخل خونه رو ندیدی حتا از بیرونش قشنگ ترع
یون ویو: رفتیم سمت در و کوک زنگ در رو زد و بعد از چند ثانیه در رو باز کردن.... اون... تهیونگ بود که در رو باز کرده بود....
حمایت کنید
شرط:
30 لایک
25 کامنت
نظرتون رو بگید...
۲۳.۳k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.