فیک عاشق دوست برادرم شدم
#فیک_ عاشق_دوست_برادرم_شدم
#پارت_5
یون ویو: با تهیونگ رفتیم به سمت شهر بازی و بالاخره رسیدیم.. و از ماشین پیاده شدیم... و رفتیم سمت وسایل ها و تا جایی که تونستم بازی کردم و لذت بردم...
2 ساعت بعد
یون: اخیش خیلی حال داد... مرسی تهیونگ که منو اوردی اینجا..
تهیونگ: خاعش میکنم کاری انجام ندادم که... خب حالا بریم کجا..
یون ویو: چشمم خورد به یک پشمک فروشی.... مم عاشق پشمکم.... برای همین دست تهیونگ و گرفتم و بردمش سمت پشمک فروشی.
یون: میشه برام پشمک بخری
تهیونگ: اره... ولی خب... اول دستمو ول کن..
یون: تازه به خودم اومده بودم... واییی چه گندی زدم
یون: ببخشید حواسم نبود
تهیونگ: اشکال نداره..
تهیونگ ویو: وایی وقتی یون دستمو گرفته بود.. حس خیلی خوبی داشتم.. و دلم نمیخاست دستای گرم و نرمشو ول کنم...
رفتم دو تا پشمک خریدم و باهم دیگه رفتیم لب ساحل نشستیم...
یون: عاممم تهیونگ یه سوال..
تهیونگ: جونم بپرس..
یون: تا حالا دوست دختر داشتی...
تهیونگ: حقیقتش اره دوست دختر داشتم ولی بهم خیانت کرد و هنوز هم خدمتکار خونمونه...
یون: همون دختره که فک کنم... عامم اسمش سلین بود
تهیونگ: اره..
یون: واقعا چرا باید به همچین پسر جذابی خیانت کنه هوم؟
تهیونگ: من جذابم.(خنده)
یون: اره
تهیونگ: نظر لطفته.. تو چی تا حالا دوست پسر داشتی.
یون ویو: وقتی تهیونگ گفت دوست دختر داشته حالم یهث بد شد.... یعنی واقععاا من عاشق تهیونگ شدم... چطور ممکنه...
تهیونگ:یون(یکم داد بلند)
یون: ها چیزعع بله..
تهیونگ: به چی فک میکنی..
یون: عا هیجی..
تهیونگ: تا حالا دوست پسر داشتی..
یون: نه ولی تازگیا از یه پسری خوشم میاد.. ولی اون منو دوست نداره...
تهیونگ ویو: چرا وقتی یون گفت یه نفر رو دوست داره یهو قلبم ایستاد...
یعنی چی.. این. چه معنی میده... من چرا باید سر یون ناراحت باشم.... نهه.. من نباید عاشق یون بشم... نکنه دوسش دارم... یااا دارم دیوونه میشم..
یون: تهیونگ.. تهیونگ؟
تهیونگ: هوم بله
یون: میگم که.... دینگ دینگ(صدای زنگ گوشی)
یون: ببخشید من یه لحضه تلفن رو جواب بدم..
تهیونگ: راحت باش..
یون: سلام خوبی
جینا: خوبم مرسی... چکارا میکنی... کجایی...
یون: تموم قضیه رو براش تعریف کردم...
جینا: فقط میتونک بگم پشمامممم... کوک برادر توعهههه و کراش من توی اعضای بی تی اسه..
یون: اعه چشمم روشن تو کی فن بی تی اس شدی هوم؟
جینا: دیگع دیگه..
یون: خب دیگه من برم بای بای بعدن بها پیم میدم..
جینا: اوک بای..
تهیونگ: کی بود؟
یون: هیچی دوستم بود...
تهیونگ: خب بریم خونه..
یون: بریم.
یون ویو: با تهیونگ سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت خونه و رسیدیم... و تهیونگ در رو با کلید باز کرد و وارد خونه شدیم... همه جا تاریک بود فک کنم همه خواب باشن...
یون: چرا خونه تاریکه؟
تهیونگ: نمیدونم شاید بچه ها خوابیدن...
یون: این موقع؟
تهیونگ: نمیدونم...
یون ویو: خونه تاریک تاریک بود.... هیچ جا دیده نمیشد میخاستم چراغ قوه گوشیم رو روشن کنم که دیدم گوشیم خاموش شده...
یون: اهه تف تو این شانس گوشیم خاموش شده..
تهیونگ: گوشی منم شارژش تموم شده..
که یهو صدای شکستن چیزی از اشپز خونه اومد خیلی ترسیده بودم برای همین سریع رفتم بغل تهیونگ و محکم بغلش کردم...
یون: تهیونگ من میترسم...
تهیونگ ویو: که دیدم یون با سرعت اومد سمتم و منو محکم بغل کرد.... خیلی ترسیده بود... برای همین منم بغلش کردم و با یک دستم موهاشو اروم نوازش میکردم..
تهیونگ: نترس من برم تو اشپز خونه ببینم چیشده..
یون: منم میام..
تهیونگ: بیا
یون ویو: پشت تهیونگ قایم شدم و دستشو محکم چسبیده بودم....
و وارد اشپز خونه شدیم که یهو برقا روشن شد.. با چیزی که دیدم پشمام ریخته بود....
اوننن اونن..
خمارییی
حمایت کنید
شرط:
30 لایک
25 کامنت
#پارت_5
یون ویو: با تهیونگ رفتیم به سمت شهر بازی و بالاخره رسیدیم.. و از ماشین پیاده شدیم... و رفتیم سمت وسایل ها و تا جایی که تونستم بازی کردم و لذت بردم...
2 ساعت بعد
یون: اخیش خیلی حال داد... مرسی تهیونگ که منو اوردی اینجا..
تهیونگ: خاعش میکنم کاری انجام ندادم که... خب حالا بریم کجا..
یون ویو: چشمم خورد به یک پشمک فروشی.... مم عاشق پشمکم.... برای همین دست تهیونگ و گرفتم و بردمش سمت پشمک فروشی.
یون: میشه برام پشمک بخری
تهیونگ: اره... ولی خب... اول دستمو ول کن..
یون: تازه به خودم اومده بودم... واییی چه گندی زدم
یون: ببخشید حواسم نبود
تهیونگ: اشکال نداره..
تهیونگ ویو: وایی وقتی یون دستمو گرفته بود.. حس خیلی خوبی داشتم.. و دلم نمیخاست دستای گرم و نرمشو ول کنم...
رفتم دو تا پشمک خریدم و باهم دیگه رفتیم لب ساحل نشستیم...
یون: عاممم تهیونگ یه سوال..
تهیونگ: جونم بپرس..
یون: تا حالا دوست دختر داشتی...
تهیونگ: حقیقتش اره دوست دختر داشتم ولی بهم خیانت کرد و هنوز هم خدمتکار خونمونه...
یون: همون دختره که فک کنم... عامم اسمش سلین بود
تهیونگ: اره..
یون: واقعا چرا باید به همچین پسر جذابی خیانت کنه هوم؟
تهیونگ: من جذابم.(خنده)
یون: اره
تهیونگ: نظر لطفته.. تو چی تا حالا دوست پسر داشتی.
یون ویو: وقتی تهیونگ گفت دوست دختر داشته حالم یهث بد شد.... یعنی واقععاا من عاشق تهیونگ شدم... چطور ممکنه...
تهیونگ:یون(یکم داد بلند)
یون: ها چیزعع بله..
تهیونگ: به چی فک میکنی..
یون: عا هیجی..
تهیونگ: تا حالا دوست پسر داشتی..
یون: نه ولی تازگیا از یه پسری خوشم میاد.. ولی اون منو دوست نداره...
تهیونگ ویو: چرا وقتی یون گفت یه نفر رو دوست داره یهو قلبم ایستاد...
یعنی چی.. این. چه معنی میده... من چرا باید سر یون ناراحت باشم.... نهه.. من نباید عاشق یون بشم... نکنه دوسش دارم... یااا دارم دیوونه میشم..
یون: تهیونگ.. تهیونگ؟
تهیونگ: هوم بله
یون: میگم که.... دینگ دینگ(صدای زنگ گوشی)
یون: ببخشید من یه لحضه تلفن رو جواب بدم..
تهیونگ: راحت باش..
یون: سلام خوبی
جینا: خوبم مرسی... چکارا میکنی... کجایی...
یون: تموم قضیه رو براش تعریف کردم...
جینا: فقط میتونک بگم پشمامممم... کوک برادر توعهههه و کراش من توی اعضای بی تی اسه..
یون: اعه چشمم روشن تو کی فن بی تی اس شدی هوم؟
جینا: دیگع دیگه..
یون: خب دیگه من برم بای بای بعدن بها پیم میدم..
جینا: اوک بای..
تهیونگ: کی بود؟
یون: هیچی دوستم بود...
تهیونگ: خب بریم خونه..
یون: بریم.
یون ویو: با تهیونگ سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت خونه و رسیدیم... و تهیونگ در رو با کلید باز کرد و وارد خونه شدیم... همه جا تاریک بود فک کنم همه خواب باشن...
یون: چرا خونه تاریکه؟
تهیونگ: نمیدونم شاید بچه ها خوابیدن...
یون: این موقع؟
تهیونگ: نمیدونم...
یون ویو: خونه تاریک تاریک بود.... هیچ جا دیده نمیشد میخاستم چراغ قوه گوشیم رو روشن کنم که دیدم گوشیم خاموش شده...
یون: اهه تف تو این شانس گوشیم خاموش شده..
تهیونگ: گوشی منم شارژش تموم شده..
که یهو صدای شکستن چیزی از اشپز خونه اومد خیلی ترسیده بودم برای همین سریع رفتم بغل تهیونگ و محکم بغلش کردم...
یون: تهیونگ من میترسم...
تهیونگ ویو: که دیدم یون با سرعت اومد سمتم و منو محکم بغل کرد.... خیلی ترسیده بود... برای همین منم بغلش کردم و با یک دستم موهاشو اروم نوازش میکردم..
تهیونگ: نترس من برم تو اشپز خونه ببینم چیشده..
یون: منم میام..
تهیونگ: بیا
یون ویو: پشت تهیونگ قایم شدم و دستشو محکم چسبیده بودم....
و وارد اشپز خونه شدیم که یهو برقا روشن شد.. با چیزی که دیدم پشمام ریخته بود....
اوننن اونن..
خمارییی
حمایت کنید
شرط:
30 لایک
25 کامنت
۲۱.۱k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.