[•( ساحـــــل )•]
[•( ساحـــــل )•]
part ³¹
هانا : آخ منم که...فدات بشم
تهیونگ : با من بودی الان ؟
هانا : وا اره دیگه مگه کس دیگه ای اینجا هست؟
تهیونگ : میخوای فدای من بشی تو ؟
هانا : ایرادی داره ؟ خب نمیشم 😂
تهیونگ : خدا نکنه ، تو چیزیت بشه من خودمو میکشم
هانا : باشه حالا دیگه باشو بریم بیرون
تهیونگ : وایسا یه دیقه هانا
هانا : چی شده ؟
تهیونگ : حالا حالا ها کار دارم باهات ( پوزخند )
هانا : وا چه کاری ، نخیر من میرم..پرو شدی ها ( از تو بغل تهیونگ خودشو می کشه بیرون که تهیونگ مچ دستش و میگیره و می ندازه تو بغلش )
تهیونگ : کجا خانم کوچولو
هانا : بابا ول کن بیا بریم
تهیونگ : نوچ نمیشه
هانا : خب الان چیکار کنم که ول کنی ها ؟
تهیونگ : گفتم که... کارت دارم
هانا : خب کارت چیه ؟ ( کلافه )
( تهیونگ آروم صورتش و نزدیک هانا میکنه و می بینه که هانا چشماش و می بنده، میفهمه که خود هانا ام از خداشه ( ماشالله 😂 ) لبخند ملیحی رو لباش نمایان میشه ، لباش رو روی لبای هانا میزاره و بوسه ی عمیقی رو شروع می کنه...بعد از ۲ دیقه از هم جدا میشن و تهیونگ با چشمای خمارش به هانا خیره میشه )
هانا : ( خیره به چشمای تهیونگ )
تهیونگ : چیشد ؟ حالا دیگه نمیخوای بری؟
هانا : چ..چرا میرم ( از جاش بلند میشه و میره )
تهیونگ : اخه چرا این انقدر خوردنیه 😂
....☆
( با یونا صبحانه رو آماده میکنن ، بعد از خوردن صبحانه لینو ، یونا رو میرسونم خونه تا وسایلاشو جمع نه چون شب میخواستن برن کره و یونا هم همراهشون میرفت ، هانا و جنی هم درحال جمع کردن لباسا و وسایلاشون بودن . شب شده بود و لینو یونا رو از خونشون آورد و به سمت فرودگاه رفتن. دوزتان ، باید بگم که تو فرودگاه لینو میشینه کنار هانا و نمیزاره این دفعه تهیونگ بشینه ✋🏻😶 وقتی رسیدن به کره یونا رفت خونه ی پدریش ولی اونجا هم تنها بود ، تقریبا ۳ روز دیگه مراسم عروسی جنی و فلیکس بود و باید خودشون و آماده میکردن )
بعله ادمین گشادتون این همه اتفاقا رو براتون جمع کرد تو چند جمله 😂💅🏻
امیدوارم دوست داشته باشید :)
⭑نوشته ای از ᗷOᖇᗩ ⭑
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
part ³¹
هانا : آخ منم که...فدات بشم
تهیونگ : با من بودی الان ؟
هانا : وا اره دیگه مگه کس دیگه ای اینجا هست؟
تهیونگ : میخوای فدای من بشی تو ؟
هانا : ایرادی داره ؟ خب نمیشم 😂
تهیونگ : خدا نکنه ، تو چیزیت بشه من خودمو میکشم
هانا : باشه حالا دیگه باشو بریم بیرون
تهیونگ : وایسا یه دیقه هانا
هانا : چی شده ؟
تهیونگ : حالا حالا ها کار دارم باهات ( پوزخند )
هانا : وا چه کاری ، نخیر من میرم..پرو شدی ها ( از تو بغل تهیونگ خودشو می کشه بیرون که تهیونگ مچ دستش و میگیره و می ندازه تو بغلش )
تهیونگ : کجا خانم کوچولو
هانا : بابا ول کن بیا بریم
تهیونگ : نوچ نمیشه
هانا : خب الان چیکار کنم که ول کنی ها ؟
تهیونگ : گفتم که... کارت دارم
هانا : خب کارت چیه ؟ ( کلافه )
( تهیونگ آروم صورتش و نزدیک هانا میکنه و می بینه که هانا چشماش و می بنده، میفهمه که خود هانا ام از خداشه ( ماشالله 😂 ) لبخند ملیحی رو لباش نمایان میشه ، لباش رو روی لبای هانا میزاره و بوسه ی عمیقی رو شروع می کنه...بعد از ۲ دیقه از هم جدا میشن و تهیونگ با چشمای خمارش به هانا خیره میشه )
هانا : ( خیره به چشمای تهیونگ )
تهیونگ : چیشد ؟ حالا دیگه نمیخوای بری؟
هانا : چ..چرا میرم ( از جاش بلند میشه و میره )
تهیونگ : اخه چرا این انقدر خوردنیه 😂
....☆
( با یونا صبحانه رو آماده میکنن ، بعد از خوردن صبحانه لینو ، یونا رو میرسونم خونه تا وسایلاشو جمع نه چون شب میخواستن برن کره و یونا هم همراهشون میرفت ، هانا و جنی هم درحال جمع کردن لباسا و وسایلاشون بودن . شب شده بود و لینو یونا رو از خونشون آورد و به سمت فرودگاه رفتن. دوزتان ، باید بگم که تو فرودگاه لینو میشینه کنار هانا و نمیزاره این دفعه تهیونگ بشینه ✋🏻😶 وقتی رسیدن به کره یونا رفت خونه ی پدریش ولی اونجا هم تنها بود ، تقریبا ۳ روز دیگه مراسم عروسی جنی و فلیکس بود و باید خودشون و آماده میکردن )
بعله ادمین گشادتون این همه اتفاقا رو براتون جمع کرد تو چند جمله 😂💅🏻
امیدوارم دوست داشته باشید :)
⭑نوشته ای از ᗷOᖇᗩ ⭑
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
۴.۹k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.