سیاه و سفید pt27
سیاه و سفید pt27
جینارو روی زمین نشسته بودن و یه اسلحه روی سرش گذاشته بودن. آت تو ذهنش یه چیز رو تکرار میکرد
(جینا نباید بمیره). جینا چند هفته ی هست که حاملس ولی جز آت هیچکس نمیدونه سر همین هم آت خیلی ترسیده بود. همینطوری داشت تو ذهنش کلنجار میرفت که کوک یهو اومد
-خوش اومدی
+ لطفا ولش کن
-باشه آروم باش تازه اومدی
+تا جلو خودم آزادش نکنی هیچ کاری نمیکنم
-باشه آزادش میکنم اما به روش خودم
کوک اسلحه رو از بادیگارد گرفت و سمت جینا گرفت میخواست ماشه رو بکشه که آت داد زد
+نه...نه جونکوک لطفا...لطفا اون حاملس خواهش میکنم(داد)
کوک با حرفی که آت زد دستش شل شد. اون هرکسیو بکشه بچه ها و زنای حامله رو نمیکشه چون مادرش وقتی خواهرشو حامله بود مرد البته خواهر ناتنی بعدشم به بادیگارد ها گفت که برشگردونن خونه و آت رو برد داخل
-دفعه قبلی آسون فرار کردی ولی الان همچین خبری نیست
+چی میخوای
-چرا؟
+ چی چرا؟
-چرا دکترا گفتن مردی ، چرا ولم کرد ؟
+ به یه سوال دوبار جواب نمیدم
-چرا نیومدی پیش خودم بهم بگی
+که راحت تر دروغ بگی؟ ، هرچند الانم داری دروغ میگی
+ فک نکن با این کارات میتونم ببخشمت
-برو
...+
-گفتم برو(داد)
آت با تعجب از خونه رفت و به سمت خونه جینا رفت و با سرعت به داخل خونه رفت
جینا ،جینا کجایی
*آت (گریه)
+ جینا معذرت میخوام
*اشکال نداره.ولی اون کی بود
+همون پسره که دوسال پیش از دستش اومدم اینجا
*چی اون عوضی
+اوهوم
جینا و آت داشتن با هم دیگه حرف میزدم و تا شب پیش همدیگه بودن و بعدشم آت رفت خونه،رفت داخل کتشو درآورد و با جونکوکی که روی موبل با یه لیوان شراب سمت شومینه نشسته مواجه شد.
+ تو که میخواستی بیایی چرا گفتی برم
-دیر اومدی
+ به تو ربطی داره
-اره داره(داد)
تمام این لحظات مثل دژاوو داشت اتفاق میافتاد ، وقتی که آت با جیمین اومده بود خونه و جونکوک بهش اعتراف کرده بود
+چی میخوای ؟
کوک لیوان شرابشو گذاشت رو میز و اومد سمت ات و در گوشش گفت
-شاید تورو
+ چی
و بعدش شروع به بوسیدن آت کرد ، آت دستشو گذاشت رو سینش و هولش داد
+ ولم کن(آروم و گریه)
-دیگه ولت نمیکنم(اروم)
دوباره شروع به بوسیدن کرد و ات مزه شرابی که کوک خورد بود احساس میکرد
جینارو روی زمین نشسته بودن و یه اسلحه روی سرش گذاشته بودن. آت تو ذهنش یه چیز رو تکرار میکرد
(جینا نباید بمیره). جینا چند هفته ی هست که حاملس ولی جز آت هیچکس نمیدونه سر همین هم آت خیلی ترسیده بود. همینطوری داشت تو ذهنش کلنجار میرفت که کوک یهو اومد
-خوش اومدی
+ لطفا ولش کن
-باشه آروم باش تازه اومدی
+تا جلو خودم آزادش نکنی هیچ کاری نمیکنم
-باشه آزادش میکنم اما به روش خودم
کوک اسلحه رو از بادیگارد گرفت و سمت جینا گرفت میخواست ماشه رو بکشه که آت داد زد
+نه...نه جونکوک لطفا...لطفا اون حاملس خواهش میکنم(داد)
کوک با حرفی که آت زد دستش شل شد. اون هرکسیو بکشه بچه ها و زنای حامله رو نمیکشه چون مادرش وقتی خواهرشو حامله بود مرد البته خواهر ناتنی بعدشم به بادیگارد ها گفت که برشگردونن خونه و آت رو برد داخل
-دفعه قبلی آسون فرار کردی ولی الان همچین خبری نیست
+چی میخوای
-چرا؟
+ چی چرا؟
-چرا دکترا گفتن مردی ، چرا ولم کرد ؟
+ به یه سوال دوبار جواب نمیدم
-چرا نیومدی پیش خودم بهم بگی
+که راحت تر دروغ بگی؟ ، هرچند الانم داری دروغ میگی
+ فک نکن با این کارات میتونم ببخشمت
-برو
...+
-گفتم برو(داد)
آت با تعجب از خونه رفت و به سمت خونه جینا رفت و با سرعت به داخل خونه رفت
جینا ،جینا کجایی
*آت (گریه)
+ جینا معذرت میخوام
*اشکال نداره.ولی اون کی بود
+همون پسره که دوسال پیش از دستش اومدم اینجا
*چی اون عوضی
+اوهوم
جینا و آت داشتن با هم دیگه حرف میزدم و تا شب پیش همدیگه بودن و بعدشم آت رفت خونه،رفت داخل کتشو درآورد و با جونکوکی که روی موبل با یه لیوان شراب سمت شومینه نشسته مواجه شد.
+ تو که میخواستی بیایی چرا گفتی برم
-دیر اومدی
+ به تو ربطی داره
-اره داره(داد)
تمام این لحظات مثل دژاوو داشت اتفاق میافتاد ، وقتی که آت با جیمین اومده بود خونه و جونکوک بهش اعتراف کرده بود
+چی میخوای ؟
کوک لیوان شرابشو گذاشت رو میز و اومد سمت ات و در گوشش گفت
-شاید تورو
+ چی
و بعدش شروع به بوسیدن آت کرد ، آت دستشو گذاشت رو سینش و هولش داد
+ ولم کن(آروم و گریه)
-دیگه ولت نمیکنم(اروم)
دوباره شروع به بوسیدن کرد و ات مزه شرابی که کوک خورد بود احساس میکرد
۷.۷k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.