دوست برادرم پارت38
در اتاق باز شد و جین سرش رو داخل اورد و گفت
جین:عزیزم شام حاضره
سرتکان دادم
میسو:الان میام داداش
کتاب را بست و از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت که جین در آن جا نشسته بود میسو هم نشست و شروع به خوردن کردن و هر دو خیلی ساکت بودند
اما میسو با به زبان اوردن چیزی که ذهنش رو مشغول کرده بود سکوت رو شکست
میسو:جین میکتونم یه سوال بپرسم
جین با لبخند گفت
جین:هرچی میخوای بپرس عزیزم
میسو:وقتی برای جزوه هام رفتم خونه جیمین تو اتاقش متوجه عکس دختری و خودش شدم که رو دیوار بود اون دختر کیه؟
نگاهش کرد و اروم گفت
جین:اون ....دامیه.....دوست دختر جیمین 6سال پیش جداشدن
میسو ابرویی بالا انداخت و دوباره گفت
میسو:پس چرا هنوز اون عکس ها رو برنداشته اینطوری خودش رو اذیت میکنه
جین همینطور که خیره غذاش بود گفت
جین:اینو نمیدونم عزیزم ...منم بهش گفتم اما اون گوش نداد
و اینکه....
مکث کرد که میسو کنجکاو تر پرسید
میسو:و اینکه؟
جین ناراحت گفت
جین:و اینکه اون بهم گفت که چند روز پیش وقتی مشغول کار تو کافه مادرش بوده ... اون رو دوباره دیده ...این که اوباره برگشته حتی من رو هم ناراحت و کلافه کرده جیمین که هیچی....
میسو با شنیدن حرفای جین تازه فهمید که چرا این چند روز نادیده گرفته میشد بغضش رو کنترل کرد تا جلوی برادرش ابروش رو نبره اروم گفت
میسو:الان خونه ست؟
جین متعجب نگاهم کرد که دستپاچه گفتم
میسو:خب اون انگار این مدت سرش خیلی شلوغه
جین سری تکان داد و گفت
جین:الان باید خیلی وقت باشه برگشته خونه
سری تکان داد و دباره مشغول خوردن شدن اما میسو همچنان ذهنش مشغول بود....
(یک ساعت بعد)
میسو جلوی خونه جیمین ایستاده بود جین بهش گفت که الان جیمین باید خسته باشه یا شایدم خوابیده پس میسو چون امروز ندیده بودش تصمیم گرفت بره پیشش اما قبلش کلیدی که همیشه جیمین برای جین میزاره که یه وقتایی به خونه اش سر بزنه رو برداشته بود ...اروم کلید رو تو در
چرخاند و وارد خونه شد اما با شنیدن صدای جیمین ایستاد
جیمین:چرا دوباره برگشتی؟
جین:عزیزم شام حاضره
سرتکان دادم
میسو:الان میام داداش
کتاب را بست و از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت که جین در آن جا نشسته بود میسو هم نشست و شروع به خوردن کردن و هر دو خیلی ساکت بودند
اما میسو با به زبان اوردن چیزی که ذهنش رو مشغول کرده بود سکوت رو شکست
میسو:جین میکتونم یه سوال بپرسم
جین با لبخند گفت
جین:هرچی میخوای بپرس عزیزم
میسو:وقتی برای جزوه هام رفتم خونه جیمین تو اتاقش متوجه عکس دختری و خودش شدم که رو دیوار بود اون دختر کیه؟
نگاهش کرد و اروم گفت
جین:اون ....دامیه.....دوست دختر جیمین 6سال پیش جداشدن
میسو ابرویی بالا انداخت و دوباره گفت
میسو:پس چرا هنوز اون عکس ها رو برنداشته اینطوری خودش رو اذیت میکنه
جین همینطور که خیره غذاش بود گفت
جین:اینو نمیدونم عزیزم ...منم بهش گفتم اما اون گوش نداد
و اینکه....
مکث کرد که میسو کنجکاو تر پرسید
میسو:و اینکه؟
جین ناراحت گفت
جین:و اینکه اون بهم گفت که چند روز پیش وقتی مشغول کار تو کافه مادرش بوده ... اون رو دوباره دیده ...این که اوباره برگشته حتی من رو هم ناراحت و کلافه کرده جیمین که هیچی....
میسو با شنیدن حرفای جین تازه فهمید که چرا این چند روز نادیده گرفته میشد بغضش رو کنترل کرد تا جلوی برادرش ابروش رو نبره اروم گفت
میسو:الان خونه ست؟
جین متعجب نگاهم کرد که دستپاچه گفتم
میسو:خب اون انگار این مدت سرش خیلی شلوغه
جین سری تکان داد و گفت
جین:الان باید خیلی وقت باشه برگشته خونه
سری تکان داد و دباره مشغول خوردن شدن اما میسو همچنان ذهنش مشغول بود....
(یک ساعت بعد)
میسو جلوی خونه جیمین ایستاده بود جین بهش گفت که الان جیمین باید خسته باشه یا شایدم خوابیده پس میسو چون امروز ندیده بودش تصمیم گرفت بره پیشش اما قبلش کلیدی که همیشه جیمین برای جین میزاره که یه وقتایی به خونه اش سر بزنه رو برداشته بود ...اروم کلید رو تو در
چرخاند و وارد خونه شد اما با شنیدن صدای جیمین ایستاد
جیمین:چرا دوباره برگشتی؟
۲۴.۷k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.