دلتنگی:)
پارت⁶
+یعنی چی نداره که میترسم خب:/
_خیلی خب پس با فاصله بخواب
+باشه
تهیونگ روشو کرد اونور خوابید
+پیس پیس..تهیونگ بیداری
_ایششش چی میگی
+میشه بالشتو بیاری اینور تر منم بخوابم؟
_بالشت دیگه ای نداری تو؟
+نه فقط همین یه بالشته باید باهم بخوابیم
تهیونگ پوکر داشت نگاه میکرد
+خب چیکار کنم یه نفر آدمم دیگه بالشت دیگه ای میخوام چیکار
_هوففففف
بالشت و برد اونور تر و سرمو گذاشتم روش که صورتم خیلی نزدیک تهیونگ شد و لبامون فاصله خیلی کمی داشتن باهم یهو جفتمون رومون و کردیم اونور
_نمیخوای بگی اون یارو با تو چیکار داره
+کسی که بابام تو قمار بهش باخته
_خب؟کانل توضیح بده شاید بتونم کمکی کنم
بلند شدم نشستم
+بابام که خودت میشناختی یه قمار باز بود یه شب داشت با این یارو قمار میکرد و سر من شرط بسته بودن و بابام میبازه و وقتی میرم خونه بهم میگه من تورو تو قمار باختم و باید وسایلتو جمع کنی بری منم گفتم برای چی رو من شرط بستی گفت اون تورو میخواست اگه نمیدادم منو میکشت من قبول نکردم گفتم دوست پسر دارم نمیتونم کاری که تو میگی و انجام بدم(اینجا تهیونگ فکر میکنه که یونا با یه پسر دیگه ای دوست بوده)
گفت همون تهیونگ اره؟ باید باهاش کات کنی وگرنه...
یهو یادم افتاد نباید به تهیونگ میگفتم دستمو گذاشتم رو دهنم
_چ..چی؟
+ه..هیچی چیزی نیست اشتباه گفتم
مچ دستم و گرفت
_میدونم اشتباه نگفتی بگو ببینم داستان چیه
+عه هرچی بود و گفتم دیگه
_چرا به من که رسید دستت و گذاشتی رو دهنت چیو داری مخفی میکنی؟
+بگمم باور نمیکنی پس ول کن
_گفتم بگو
+گفت باید باهاش کات کنی وگرنه میکشمش منم چاره ای نداشتم چون واسه اون کشتن ادم کار راحتی بود برای همین منم یه بهونه جور کردم تا باهات کات کنم و فرداش فرار کردم رفتم آمریکا
_بازم یه داستان دیگه اره؟
+دیدی گفتم باور نمیکنی..ولم کن میخوام بخوابم
_تو چشمام نگاه کن!
+خب نگاه کردم که چی؟
_اگه قضیه این بوده و دوستم داشتی چرا همون موقع بهم نگفتی؟میتونستم منتظرت بمونم
+تهیونگ من اون موقع سنم کم بود نمیدونستم چیکار کنم تو موقعیت بدی بودم میترسیدم بلایی سرت بیاره برای همین حرفشو گوش کردم
دیگه داشتم نم نم خفه میشدم بغض گلومو گرفته بود
_چرا حس میکنم داری راست میگی؟ از چشمات نمیتونم دروغی ببینم
+چون دارم راستشو میگممم من بازیت ندادم دوست داشتممم ولی مجبور شدم ولت کنم تو این ۵ سال خیلی سعی کردم یواشکی بیام بهت همه چیو توضیح بدم ولی از بابام میترسیدم😭
_پس الان چجوری اومدی یعنی الان نمیترسی؟یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد اخه
+بابام دو ماه پیش مرد..بدهی بالا آورده بود نتونست بده کشتنش برای همین من برگشتم
_چ..چی؟مرد؟
ادامه پارت بعد...
________________________________
بنظرتون پارت بعدی چجور پیش میره؟🤔
+یعنی چی نداره که میترسم خب:/
_خیلی خب پس با فاصله بخواب
+باشه
تهیونگ روشو کرد اونور خوابید
+پیس پیس..تهیونگ بیداری
_ایششش چی میگی
+میشه بالشتو بیاری اینور تر منم بخوابم؟
_بالشت دیگه ای نداری تو؟
+نه فقط همین یه بالشته باید باهم بخوابیم
تهیونگ پوکر داشت نگاه میکرد
+خب چیکار کنم یه نفر آدمم دیگه بالشت دیگه ای میخوام چیکار
_هوففففف
بالشت و برد اونور تر و سرمو گذاشتم روش که صورتم خیلی نزدیک تهیونگ شد و لبامون فاصله خیلی کمی داشتن باهم یهو جفتمون رومون و کردیم اونور
_نمیخوای بگی اون یارو با تو چیکار داره
+کسی که بابام تو قمار بهش باخته
_خب؟کانل توضیح بده شاید بتونم کمکی کنم
بلند شدم نشستم
+بابام که خودت میشناختی یه قمار باز بود یه شب داشت با این یارو قمار میکرد و سر من شرط بسته بودن و بابام میبازه و وقتی میرم خونه بهم میگه من تورو تو قمار باختم و باید وسایلتو جمع کنی بری منم گفتم برای چی رو من شرط بستی گفت اون تورو میخواست اگه نمیدادم منو میکشت من قبول نکردم گفتم دوست پسر دارم نمیتونم کاری که تو میگی و انجام بدم(اینجا تهیونگ فکر میکنه که یونا با یه پسر دیگه ای دوست بوده)
گفت همون تهیونگ اره؟ باید باهاش کات کنی وگرنه...
یهو یادم افتاد نباید به تهیونگ میگفتم دستمو گذاشتم رو دهنم
_چ..چی؟
+ه..هیچی چیزی نیست اشتباه گفتم
مچ دستم و گرفت
_میدونم اشتباه نگفتی بگو ببینم داستان چیه
+عه هرچی بود و گفتم دیگه
_چرا به من که رسید دستت و گذاشتی رو دهنت چیو داری مخفی میکنی؟
+بگمم باور نمیکنی پس ول کن
_گفتم بگو
+گفت باید باهاش کات کنی وگرنه میکشمش منم چاره ای نداشتم چون واسه اون کشتن ادم کار راحتی بود برای همین منم یه بهونه جور کردم تا باهات کات کنم و فرداش فرار کردم رفتم آمریکا
_بازم یه داستان دیگه اره؟
+دیدی گفتم باور نمیکنی..ولم کن میخوام بخوابم
_تو چشمام نگاه کن!
+خب نگاه کردم که چی؟
_اگه قضیه این بوده و دوستم داشتی چرا همون موقع بهم نگفتی؟میتونستم منتظرت بمونم
+تهیونگ من اون موقع سنم کم بود نمیدونستم چیکار کنم تو موقعیت بدی بودم میترسیدم بلایی سرت بیاره برای همین حرفشو گوش کردم
دیگه داشتم نم نم خفه میشدم بغض گلومو گرفته بود
_چرا حس میکنم داری راست میگی؟ از چشمات نمیتونم دروغی ببینم
+چون دارم راستشو میگممم من بازیت ندادم دوست داشتممم ولی مجبور شدم ولت کنم تو این ۵ سال خیلی سعی کردم یواشکی بیام بهت همه چیو توضیح بدم ولی از بابام میترسیدم😭
_پس الان چجوری اومدی یعنی الان نمیترسی؟یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد اخه
+بابام دو ماه پیش مرد..بدهی بالا آورده بود نتونست بده کشتنش برای همین من برگشتم
_چ..چی؟مرد؟
ادامه پارت بعد...
________________________________
بنظرتون پارت بعدی چجور پیش میره؟🤔
۵.۳k
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.