قلعه هفت آتش
قلعه هفت آتش
Seven fire castle
پارت¹¹
در باز شد و مرد بیرون اومد
آت: چیکارشون کردی!!!
#: متاسفم ولی باید این کار رو میکردم
به داخل اتاق رفتم هیچ اثری از پسرا نبود
بدو بدو به داخل انباری رفتم
آینه شکسته بودم باورم نمیشد
شروع کردم به گریه کردن
از اونجا بیرون اومدم
مامان: آت حالت خوبه؟
هیچی نگفتم و به سمت اتاقم فرار کردم
بعد از چند دقیقه صدای در اومد
آت: الان میخوام تنها باشم
دایونگ: نچ نچ خواهر من مگه قوی نیست
لبخند آرومی زدم و گفتم بیا تو
دایونگ با بستنی به اتاق اومد
دا یونگ: ببین چی برات اوردم
بستنی رو گرفتم و خوردم
یک ماه بعد*
آماده شدم
باید به قولی که به سومینگ و جی سو دادم عمل کنم
چند وقتی میشد باهم دوست های صمیمی شده بودیم
از مامان و بابا و دا یونگ خدافظی کردم
بدو بدو به سمت ایستگاه رفتم
وای نههه دیرم شدههه
به اتوبوس نرسیدم و جا موندم
آت خاک عالم تو سرت حالا به اون دوتا چی بگم
#:میخوای ما برسونیمت؟
این صدا خیلی اشنا بود یعنی واقعا اون بود
به سمتش برگشتم با چیزی که دیدم اشک تو چشمام جمع شد
آت: ته ته خودتی؟
ته: اره بیب خودمم
پریدم بغلش
جیمین : هی از دیدن ما خوشحال نشدی!!
از بغل ته بیرون اومدم
آت: معلومه که دلم برا همتون تنگ شده بود
به سمت همشون رفتم و بغلشون کردم
ته: خب آت بیا برسونیمت تا دیرت نشده
آت: باشه ولی با چی؟
ته: با دوچرخه
یه دوچرخه آورد
ته: خب بیا سوار شو تا دیرمون نشده
آت: باشه ولی پسرا نمیان ؟
ته: نه اونا با کاراشون سرشون شلوغه
اومدم و جلو ته نشستم
آت: ممنون که برگشتی
ته: (لبخند) ما اینیم دیگه یه ماه طول کشید تا دلش رو بدست بیاریم و پیشت بیایم ( اشاره به همون صاحبخانه)
آت: ته همیشه پیشم بمون
تهیونگ: بیب من قول میدم
#پایان
Seven fire castle
پارت¹¹
در باز شد و مرد بیرون اومد
آت: چیکارشون کردی!!!
#: متاسفم ولی باید این کار رو میکردم
به داخل اتاق رفتم هیچ اثری از پسرا نبود
بدو بدو به داخل انباری رفتم
آینه شکسته بودم باورم نمیشد
شروع کردم به گریه کردن
از اونجا بیرون اومدم
مامان: آت حالت خوبه؟
هیچی نگفتم و به سمت اتاقم فرار کردم
بعد از چند دقیقه صدای در اومد
آت: الان میخوام تنها باشم
دایونگ: نچ نچ خواهر من مگه قوی نیست
لبخند آرومی زدم و گفتم بیا تو
دایونگ با بستنی به اتاق اومد
دا یونگ: ببین چی برات اوردم
بستنی رو گرفتم و خوردم
یک ماه بعد*
آماده شدم
باید به قولی که به سومینگ و جی سو دادم عمل کنم
چند وقتی میشد باهم دوست های صمیمی شده بودیم
از مامان و بابا و دا یونگ خدافظی کردم
بدو بدو به سمت ایستگاه رفتم
وای نههه دیرم شدههه
به اتوبوس نرسیدم و جا موندم
آت خاک عالم تو سرت حالا به اون دوتا چی بگم
#:میخوای ما برسونیمت؟
این صدا خیلی اشنا بود یعنی واقعا اون بود
به سمتش برگشتم با چیزی که دیدم اشک تو چشمام جمع شد
آت: ته ته خودتی؟
ته: اره بیب خودمم
پریدم بغلش
جیمین : هی از دیدن ما خوشحال نشدی!!
از بغل ته بیرون اومدم
آت: معلومه که دلم برا همتون تنگ شده بود
به سمت همشون رفتم و بغلشون کردم
ته: خب آت بیا برسونیمت تا دیرت نشده
آت: باشه ولی با چی؟
ته: با دوچرخه
یه دوچرخه آورد
ته: خب بیا سوار شو تا دیرمون نشده
آت: باشه ولی پسرا نمیان ؟
ته: نه اونا با کاراشون سرشون شلوغه
اومدم و جلو ته نشستم
آت: ممنون که برگشتی
ته: (لبخند) ما اینیم دیگه یه ماه طول کشید تا دلش رو بدست بیاریم و پیشت بیایم ( اشاره به همون صاحبخانه)
آت: ته همیشه پیشم بمون
تهیونگ: بیب من قول میدم
#پایان
۱۵.۱k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.