خان زاده پارت64
#خان_زاده #پارت64
زندگیم مثل کابوس شده بود.
امروز عروسی اهورا بود و من مثل بدبختا فقط تونستم نگاه کنم و براشون دست بزنم.
گلبرگ ها رو روی ملافه ی سفید پر پر کردم و اشک ریختم.
مادر عجوزه ش وادارم کرد خودم اتاق حجله شونو آماده کنم! خودم ساقدوش عروس باشم و لباس شو تنش کنم.
با اشک بلند شدم و نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم!همه چی براشون آماده بود. بیچاره آیلین قبل مردن عذاب شب اول قبر رو چشیدی.
از بیرون اتاق صدای دست و کل کشیدن بلند شد یعنی عروس و داماد رسیدن.
با پشت دست اشکام و پاک کردم که همون لحظه در اتاق باز شد.
با درد چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم و برگشتم.
سنگینی نگاه اهورا رو تشخیص دادم و سرم و پایین انداختم تا نبینم دست تو دست عروس جدیدشه.
میشناختمش دختر حاج رحمان بود. یه دختر سفید پوست ریزه میزه.
مادر اهورا سرک کشید داخل و با دیدن من گفت
_وا چرا ماتت برده؟بیا بیرون بذار عروس دامادمون تنها باشن باهم.
دلخور توی چشم اهورا نگاه کردم، اخم داشت. درست مثل همون شبی که منو عقدش کردن.. آخ که قدر ندونستم و اوضاعم بدتر شد. سرم و پایین انداختم و زیر نگاه سنگینش از اتاق بیرون رفتم.
همه ی زنا پشت در ایستاده بودن با دیدن من پچ پچ هاشون شروع شد. مادر اهورا گفت
_آخ... عروس پیشونی سیام آخ... بیا پیش خودم کی فکرش و میکرد با اون همه ناز و ادا و ادعای خانوادت اجاق دخترشون کور باشه؟
چونم لرزید و گفتم
_با اجازه من برم...
تند گفت
_نه نه نه کجا بری؟ واستا خودت دستمال خونی و از خان زاده تحویل بگیر...
ناچارا کنار خاتون ایستادم!نگاها و پچ پچ هاشون اذیتم میکرد. از صبح اوضاعم همین بود.
نمیدونم چه قدر گذشت که صدای جیغ از توی اتاق بلند شد و حس کردم یه نفر با چاقو به جون قلبم افتاد. چشمام سیاهی میرفت و اتاق دور سرم می چرخید.
همه دست میزدن و شادی می کردن اما من انگار روز آخر عمرم بود.
ده دقیقه بعد در اتاق باز شد و خان زاده توی قامت در ایستاد.مادر دختره برای گرفتن دستمال پیش رفت که مادر اهورا گفت
_آیلین عروس... خودت دستمال و بگیر بیار بده بهم.
لعنت بهشون،لعنت به همشون.
جلو رفتم و بدون نگاه کردن به صورتش دستم و دراز کردم.
دستمال و به سمتم گرفت لبم و محکم گاز گرفتم و اشک از چشمم سرازیر شد دیگه پاهام نتونستن وزنم و تحمل کنن. چشمام سیاهی رفت و سقوط کردم و آخرین چیزی که فهمیدم این بود که به جای زمین توی آغوش آشنایی فرو رفتم و دنیام سیاه شد.
🍁 🍁 🍁
زندگیم مثل کابوس شده بود.
امروز عروسی اهورا بود و من مثل بدبختا فقط تونستم نگاه کنم و براشون دست بزنم.
گلبرگ ها رو روی ملافه ی سفید پر پر کردم و اشک ریختم.
مادر عجوزه ش وادارم کرد خودم اتاق حجله شونو آماده کنم! خودم ساقدوش عروس باشم و لباس شو تنش کنم.
با اشک بلند شدم و نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم!همه چی براشون آماده بود. بیچاره آیلین قبل مردن عذاب شب اول قبر رو چشیدی.
از بیرون اتاق صدای دست و کل کشیدن بلند شد یعنی عروس و داماد رسیدن.
با پشت دست اشکام و پاک کردم که همون لحظه در اتاق باز شد.
با درد چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم و برگشتم.
سنگینی نگاه اهورا رو تشخیص دادم و سرم و پایین انداختم تا نبینم دست تو دست عروس جدیدشه.
میشناختمش دختر حاج رحمان بود. یه دختر سفید پوست ریزه میزه.
مادر اهورا سرک کشید داخل و با دیدن من گفت
_وا چرا ماتت برده؟بیا بیرون بذار عروس دامادمون تنها باشن باهم.
دلخور توی چشم اهورا نگاه کردم، اخم داشت. درست مثل همون شبی که منو عقدش کردن.. آخ که قدر ندونستم و اوضاعم بدتر شد. سرم و پایین انداختم و زیر نگاه سنگینش از اتاق بیرون رفتم.
همه ی زنا پشت در ایستاده بودن با دیدن من پچ پچ هاشون شروع شد. مادر اهورا گفت
_آخ... عروس پیشونی سیام آخ... بیا پیش خودم کی فکرش و میکرد با اون همه ناز و ادا و ادعای خانوادت اجاق دخترشون کور باشه؟
چونم لرزید و گفتم
_با اجازه من برم...
تند گفت
_نه نه نه کجا بری؟ واستا خودت دستمال خونی و از خان زاده تحویل بگیر...
ناچارا کنار خاتون ایستادم!نگاها و پچ پچ هاشون اذیتم میکرد. از صبح اوضاعم همین بود.
نمیدونم چه قدر گذشت که صدای جیغ از توی اتاق بلند شد و حس کردم یه نفر با چاقو به جون قلبم افتاد. چشمام سیاهی میرفت و اتاق دور سرم می چرخید.
همه دست میزدن و شادی می کردن اما من انگار روز آخر عمرم بود.
ده دقیقه بعد در اتاق باز شد و خان زاده توی قامت در ایستاد.مادر دختره برای گرفتن دستمال پیش رفت که مادر اهورا گفت
_آیلین عروس... خودت دستمال و بگیر بیار بده بهم.
لعنت بهشون،لعنت به همشون.
جلو رفتم و بدون نگاه کردن به صورتش دستم و دراز کردم.
دستمال و به سمتم گرفت لبم و محکم گاز گرفتم و اشک از چشمم سرازیر شد دیگه پاهام نتونستن وزنم و تحمل کنن. چشمام سیاهی رفت و سقوط کردم و آخرین چیزی که فهمیدم این بود که به جای زمین توی آغوش آشنایی فرو رفتم و دنیام سیاه شد.
🍁 🍁 🍁
۹.۳k
۰۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.