پارت197
#پارت197
(حامد)
پشت سر مهسا فورا اون پسرا رفت، یه نگاه به شقایق انداختم که سرش با دوستاش گرم بود فرصت رو غنیمت دونستم و پشت سر آرش رفتم
آروم پشت سرش رفتم از دور یکی رو دیدم که رو زمین زانو زده بود و شونه هاش تکون میخورد چقدر آشناست! لباسش لباسش شبیه مهساست
یعنی اون مهساست؟ ولی چرا داره گریه میکنه؟
پشت یکی از دخترا وایستادم آرش رفت پیشش و کنارش نشست دستشو دور کمرش حلقه کرد مهسا سرشو رو سینه ش گذاشت
و با صدای بلند تری شروع کرد به گریه کردن! قلبم به درد اومد چرا اخر و عاقبت ما این شد؟ چرا مهسا اینجوری کرد به خدا قسم من براش جونمم میدادم و با فهمیدن اون موضوع
کلا از جلو چشمام افتاد!
نگاهمو ازشون گرفتم تکیه مو دادم به درخت بغض راه گلومو برای اولین بار گرفته بود... نگاهی بهشون انداختن دیدم هنوز تو بغل آرشه، میخواستم برم اون آرش عوضی رو خفه کنم اخه از کجا مهسا رو میشناسه؟!
اون تو شرکت با آرش آشنا شدم اصلا فکرشو نمیکردم که مهسا رو بشناسه وقتی امشب با آرش دیدمش نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم!
دستی تو موهام کشیدم راه افتادم سمت باغ اصلی! با وارد شدنم به باغ بابام سمتم اومد اخمی کرد:
کجا رفته بودی؟!
پوفی کشیدم: رفتم یکم هوا بخورم!
بی توجه به نگاه متعجبش رفتم پیش شقایق کنارش نشستم نگاهی بهم انداخت بهم انداخت و سریع نگاهشو دزدید پولی کشیدم نگاهمو دوختم به زمین!
(چند ساعت بعد)
به شقایق نگاه کردم که رو تخت نشسته بود امشب شب زفافم بود ولی من هیچ حسی نشستم، از جاش بلند شد و اومد کنارم
دستامو گرفت تو چشمام زل زد:
حامد میدونم امشب با دیدن مهسا ناراحت شدی میدونم که هنوز دوستش داری ولی من شقایقم قسم میخورم که کاری کنم مهسا رو فراموش کنی قول میدم قول مردونه که هیچ وقت و هیچ زمان تنهات نذارم!
جوابی واسه این همه مهربونیش نداشتم و تنها جواب من بهش یه لبخند بود، لبخندی زد و رو پنجه پا بلند شد و لباشو رو لبام گذاشتم
(آرش)
با دیدن حال مهسا دلم به درد اومد، هیچ حرفی واسه دلداریش نداشتم اصلا نمیدونستم چی بگم اولین باریه که تو این شرایط قرار میگیرم و هیچ حرفی برای بیان حالش ندارم...
سرشو از رو سینم برداشت ازم جدا شد شرمنده گفت:
واقعا ببخشید من من...
(حامد)
پشت سر مهسا فورا اون پسرا رفت، یه نگاه به شقایق انداختم که سرش با دوستاش گرم بود فرصت رو غنیمت دونستم و پشت سر آرش رفتم
آروم پشت سرش رفتم از دور یکی رو دیدم که رو زمین زانو زده بود و شونه هاش تکون میخورد چقدر آشناست! لباسش لباسش شبیه مهساست
یعنی اون مهساست؟ ولی چرا داره گریه میکنه؟
پشت یکی از دخترا وایستادم آرش رفت پیشش و کنارش نشست دستشو دور کمرش حلقه کرد مهسا سرشو رو سینه ش گذاشت
و با صدای بلند تری شروع کرد به گریه کردن! قلبم به درد اومد چرا اخر و عاقبت ما این شد؟ چرا مهسا اینجوری کرد به خدا قسم من براش جونمم میدادم و با فهمیدن اون موضوع
کلا از جلو چشمام افتاد!
نگاهمو ازشون گرفتم تکیه مو دادم به درخت بغض راه گلومو برای اولین بار گرفته بود... نگاهی بهشون انداختن دیدم هنوز تو بغل آرشه، میخواستم برم اون آرش عوضی رو خفه کنم اخه از کجا مهسا رو میشناسه؟!
اون تو شرکت با آرش آشنا شدم اصلا فکرشو نمیکردم که مهسا رو بشناسه وقتی امشب با آرش دیدمش نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم!
دستی تو موهام کشیدم راه افتادم سمت باغ اصلی! با وارد شدنم به باغ بابام سمتم اومد اخمی کرد:
کجا رفته بودی؟!
پوفی کشیدم: رفتم یکم هوا بخورم!
بی توجه به نگاه متعجبش رفتم پیش شقایق کنارش نشستم نگاهی بهم انداخت بهم انداخت و سریع نگاهشو دزدید پولی کشیدم نگاهمو دوختم به زمین!
(چند ساعت بعد)
به شقایق نگاه کردم که رو تخت نشسته بود امشب شب زفافم بود ولی من هیچ حسی نشستم، از جاش بلند شد و اومد کنارم
دستامو گرفت تو چشمام زل زد:
حامد میدونم امشب با دیدن مهسا ناراحت شدی میدونم که هنوز دوستش داری ولی من شقایقم قسم میخورم که کاری کنم مهسا رو فراموش کنی قول میدم قول مردونه که هیچ وقت و هیچ زمان تنهات نذارم!
جوابی واسه این همه مهربونیش نداشتم و تنها جواب من بهش یه لبخند بود، لبخندی زد و رو پنجه پا بلند شد و لباشو رو لبام گذاشتم
(آرش)
با دیدن حال مهسا دلم به درد اومد، هیچ حرفی واسه دلداریش نداشتم اصلا نمیدونستم چی بگم اولین باریه که تو این شرایط قرار میگیرم و هیچ حرفی برای بیان حالش ندارم...
سرشو از رو سینم برداشت ازم جدا شد شرمنده گفت:
واقعا ببخشید من من...
۴.۴k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.