پارت199
#پارت199
(حسام)
کمی از چایی رو نوشیدم به یاشار نگاه کردم که عمیقا تو فکر بود..
حسام: چی شده؟ چرا توفکری؟!
نگاهی به انداخت: ذهنم در گیره آرشه، همونی که گفتی تو شرکت حالش بد شده به نظرت ممکنه چیزی به یادآورده باشه؟!
فنجون رو میز گذاشتم: نمیدونم، اون لحظه خودمم نزدیک بود سکته کنم ولی اگه چیزی به یادآورده باشه بدبخت میشیم!
متعجب گفت:چرا؟!
دستی تو موهام کشیدم تکیه مو دادم به صندلی دستمو رو میز گذاشتم همزمان با حرفم شروع کردم به بازی کردن با دسته فنجون:
بیین آرش الان خیلی معروفه خیلی، و اینکه با مهسا رابطه صمیمی هم داره و اینکه اگه یه زمانی همه چی یادش بیاد
مطمئن باش که میره خودشو تحویل پلیس میده و پای ما هم گیره! و به جز اون خود آرش هم ازمون شکایت میکنه چون ما بهش دارو دادیم و حافظه اون شبش پاک شده
تایی از ابرومو بالا انداختم مرموزگفتم :البته من نه تو اون دارو بهش دادی!
مکثی کردم تو چشمای ترسیده ش نگاه کردم: راستشو بگو یاشار چطور به ذهنت اومد به آرش دارو بدی؟!
سرشو زیر انداخت پوفی کشید و شروع کرد به حرف زدن:
بین حسام، من خیلی وقت بود که تو کف مهسا بودم از وقتی که6سالش بود از هر فرصتی استفاده میکردم بهش نزدیک شم ولی اصلا پا نمیداد از اولشم سرتق بود
تا اینکه فهمیدم توهم به مهسا حس داری و از هر فرصتی برای دستمالی کردنش استفاده میکنی، گذشت گذشت تا اینکه مهسا12ساله شد و اون شبی که نمیدونم مهمونی عروسی بود یا هر چیز دیگه ایی دقیق یادم نمیاد همه رفتن فقط ما موندیم بساط مشروب و... راه انداختیم مست مست بودیم
تا اینکه آرش هم اومد رفتم براش مشروب آوردم همون موقعه هم خاله مریم زنگ زد و گفت
(حسام)
کمی از چایی رو نوشیدم به یاشار نگاه کردم که عمیقا تو فکر بود..
حسام: چی شده؟ چرا توفکری؟!
نگاهی به انداخت: ذهنم در گیره آرشه، همونی که گفتی تو شرکت حالش بد شده به نظرت ممکنه چیزی به یادآورده باشه؟!
فنجون رو میز گذاشتم: نمیدونم، اون لحظه خودمم نزدیک بود سکته کنم ولی اگه چیزی به یادآورده باشه بدبخت میشیم!
متعجب گفت:چرا؟!
دستی تو موهام کشیدم تکیه مو دادم به صندلی دستمو رو میز گذاشتم همزمان با حرفم شروع کردم به بازی کردن با دسته فنجون:
بیین آرش الان خیلی معروفه خیلی، و اینکه با مهسا رابطه صمیمی هم داره و اینکه اگه یه زمانی همه چی یادش بیاد
مطمئن باش که میره خودشو تحویل پلیس میده و پای ما هم گیره! و به جز اون خود آرش هم ازمون شکایت میکنه چون ما بهش دارو دادیم و حافظه اون شبش پاک شده
تایی از ابرومو بالا انداختم مرموزگفتم :البته من نه تو اون دارو بهش دادی!
مکثی کردم تو چشمای ترسیده ش نگاه کردم: راستشو بگو یاشار چطور به ذهنت اومد به آرش دارو بدی؟!
سرشو زیر انداخت پوفی کشید و شروع کرد به حرف زدن:
بین حسام، من خیلی وقت بود که تو کف مهسا بودم از وقتی که6سالش بود از هر فرصتی استفاده میکردم بهش نزدیک شم ولی اصلا پا نمیداد از اولشم سرتق بود
تا اینکه فهمیدم توهم به مهسا حس داری و از هر فرصتی برای دستمالی کردنش استفاده میکنی، گذشت گذشت تا اینکه مهسا12ساله شد و اون شبی که نمیدونم مهمونی عروسی بود یا هر چیز دیگه ایی دقیق یادم نمیاد همه رفتن فقط ما موندیم بساط مشروب و... راه انداختیم مست مست بودیم
تا اینکه آرش هم اومد رفتم براش مشروب آوردم همون موقعه هم خاله مریم زنگ زد و گفت
۲.۳k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.