ظهور ازدواج
ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۲۹۶ (♡)
چشماي ابيش موجي از سرماي عجيبي به تنم انداخت و لرزیدم نگاه جدي به موهام انداخت و تار مويي که باد جلوي صورتم تكون میداد رو گرفت و توی کلاه فرو کرد و کلاهم رو پایین تر کشید. داغون و تند نگاه ازش کندم و گفتم ادم برفي.. اما صدام به شدت میلرزید. سریع بلند شدم و رفتم سمت ادم برفي. سرفه اي زد. سر ادم برفي رو بلند کردم و روي تنه اش گذاشتم. با لبخند شاخه هاي خشك روي زمين و سنگ برداشتم و براش چشم و دهن گذاشتم. جیمین بلند شد که سرفه هاش شدت گرفت. چندتا سرفه خیلی شدید پشت هم زد. احتمالا از خیس شدنش بود. اروم و کمی نگران برگشتم سمتش همونجور پشت هم سرفه میزد و از شدت سرفه سرخ شده بود. مضطرب قدمي سمتش برداشتم که دستش رو بالا گرفت و به زور گفت: سرما... دیگه..نمیتونم... تمومش کن بعد بيا.. عجله نكن... من... تو ماشینم.. و با سرفه هاي شديدي سوار ماشین شد و سرشو به صندلي تکيه داد. مهربون نگاش کردم. نباید با اون وضع ریه هاش انقدر تو سرما نگهش میداشتم.. تقصیر من بود. تند ادم برفی رو تموم کردم و دویدم تو ماشین. سرفه ريزي زد و سر کج کرد و به ادم برفی نگاه کرد و لبخند زد و گفت: خوب شده با لبخند و ذوق دستامو به هم کشیدم و به ادم برفیم نگاه کردم که کج و کوله بود وگفتم یادته تو اون بازیه پرسيدي اخلاق بدم چیه؟ گنگ گفتاره.. صورت تو هم کشیدم و گفتم مشکل تقارنم بهش اضافه کن... از اینکه اشیاء تقارن نداشته باشن اعصابم یه کم به میریزه..
اشیاء تقارن نداشته باشن اعصابم یه کم به هم میریزه نرم خندید و گفت: باشه... اگه بخواي باز ميتوني بمونياا.. نه...نه.. خوبه.. با لبخند و صورت گرفته از شدت سرفه اي ماشين رو روشن کرد. دستکشم رو در آوردم و دستمو روی پیشونیش گذاشتم ببینم تب کرده یا نه. چشماشو بست. اروم گفتم یه کم گرمی بي حرف و بي حرکت همونجور موند. اما صورتش تلخ و درمونده بود. نگران گفتم حالت خوبه؟ سرفه اي زد. نگران گفتم میخوای بریم دکتر؟ داغون و تلخ گفت: خوبم اما نبود. نه تنها جسمي..بلکه مگه چي شده بود؟ نرم و نگران دستم رو برداشتم. چشماشو باز کرد. همونجور نگاش کردم. کسل و حال ندار شده بود. جیمین مستقیم بريم ويلاي سوزان؟ واقعا نگرانش بودم.. کاش چیزیش نباشه. اروم گفتم میخوای بریم خونه استراحت کني؟ جدي گفت: نه. چیزیم نیست که به خاطر سرماست.. ناچار گفتم باشه...اگه.. تو خوبي.. به نظرم اگه تو هم دوست داشته باشي سري به جوزف بزنیم..ببینیم وضع خودش و بچه ها چطوره.. سر تکون داد و جدي گفت: فکر خوبیه...باشه... و راه افتاد.
(♡)پارت ۲۹۶ (♡)
چشماي ابيش موجي از سرماي عجيبي به تنم انداخت و لرزیدم نگاه جدي به موهام انداخت و تار مويي که باد جلوي صورتم تكون میداد رو گرفت و توی کلاه فرو کرد و کلاهم رو پایین تر کشید. داغون و تند نگاه ازش کندم و گفتم ادم برفي.. اما صدام به شدت میلرزید. سریع بلند شدم و رفتم سمت ادم برفي. سرفه اي زد. سر ادم برفي رو بلند کردم و روي تنه اش گذاشتم. با لبخند شاخه هاي خشك روي زمين و سنگ برداشتم و براش چشم و دهن گذاشتم. جیمین بلند شد که سرفه هاش شدت گرفت. چندتا سرفه خیلی شدید پشت هم زد. احتمالا از خیس شدنش بود. اروم و کمی نگران برگشتم سمتش همونجور پشت هم سرفه میزد و از شدت سرفه سرخ شده بود. مضطرب قدمي سمتش برداشتم که دستش رو بالا گرفت و به زور گفت: سرما... دیگه..نمیتونم... تمومش کن بعد بيا.. عجله نكن... من... تو ماشینم.. و با سرفه هاي شديدي سوار ماشین شد و سرشو به صندلي تکيه داد. مهربون نگاش کردم. نباید با اون وضع ریه هاش انقدر تو سرما نگهش میداشتم.. تقصیر من بود. تند ادم برفی رو تموم کردم و دویدم تو ماشین. سرفه ريزي زد و سر کج کرد و به ادم برفی نگاه کرد و لبخند زد و گفت: خوب شده با لبخند و ذوق دستامو به هم کشیدم و به ادم برفیم نگاه کردم که کج و کوله بود وگفتم یادته تو اون بازیه پرسيدي اخلاق بدم چیه؟ گنگ گفتاره.. صورت تو هم کشیدم و گفتم مشکل تقارنم بهش اضافه کن... از اینکه اشیاء تقارن نداشته باشن اعصابم یه کم به میریزه..
اشیاء تقارن نداشته باشن اعصابم یه کم به هم میریزه نرم خندید و گفت: باشه... اگه بخواي باز ميتوني بمونياا.. نه...نه.. خوبه.. با لبخند و صورت گرفته از شدت سرفه اي ماشين رو روشن کرد. دستکشم رو در آوردم و دستمو روی پیشونیش گذاشتم ببینم تب کرده یا نه. چشماشو بست. اروم گفتم یه کم گرمی بي حرف و بي حرکت همونجور موند. اما صورتش تلخ و درمونده بود. نگران گفتم حالت خوبه؟ سرفه اي زد. نگران گفتم میخوای بریم دکتر؟ داغون و تلخ گفت: خوبم اما نبود. نه تنها جسمي..بلکه مگه چي شده بود؟ نرم و نگران دستم رو برداشتم. چشماشو باز کرد. همونجور نگاش کردم. کسل و حال ندار شده بود. جیمین مستقیم بريم ويلاي سوزان؟ واقعا نگرانش بودم.. کاش چیزیش نباشه. اروم گفتم میخوای بریم خونه استراحت کني؟ جدي گفت: نه. چیزیم نیست که به خاطر سرماست.. ناچار گفتم باشه...اگه.. تو خوبي.. به نظرم اگه تو هم دوست داشته باشي سري به جوزف بزنیم..ببینیم وضع خودش و بچه ها چطوره.. سر تکون داد و جدي گفت: فکر خوبیه...باشه... و راه افتاد.
- ۶.۴k
- ۱۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط