part 42
part 42
ات: ازت متنفرم خدا کنه بمیری (حرفاشو با گریی که میکرد میگفت)
یه مرده وارده اوتاق شد
نگهبان:ایی سرمو خوردی
ات:از جونم چی میخواهی (بغض)
نگهبان : اوف سرمو خوردی بیا غذا تو بخور (در حالی که ظرف غذا رویه میز میگذاشت)
ویوات نگهبانه رفت و منم شروع به خردنه غذا کردم وقتی عذا رو خوردم رویه تخت دراز کشیدم که در باز شد دونگی اومد
دونگی:بح خانم کیم میبینم شروع به خوردنه غذا کردی
ات:چه سهمه ترو خوردم
دونگی:نه بابا شوهرت ترو یادش رفته
هیچی بهش نگفتم و سرمو پایین کردم
دونگی:خوب پس من برم و تو هم استراحت کن(نیشخند)
انقد عصبانی شدم که میخواستم دونگیو بکشم لعنت بر تو دونگی دوباره رویه تخت دراز کشیدم کم کم چشمام سنگینی کرد و خوابیدم
با صدایه شلیکه اسلحه از خوابم پریدم وای یعنی چیشده خیلی ترسیدم و داشتم میلرزیدم که با خیلی زور درو شکستن تهیونگ رو دیدم اونم خیلی زود اومد سمتم و سفت بغلم کرد یه دستش رویه سرم بود یه دستش رویه کمرم بود منم فقد داشتم اشک میریختم
از بغلش درم اورد و دستمو گرفت زود راه میرفت منم تعادل نداشتم یوهی قلبم در گرفت که وایستادم
تهیونگ:چیشد خوبی
ات:ن.....نه
تهیونگ براید استایل بغلم کرد و سواره ونه مشکی کرد راه اوفتاد
تهیونگ:خوبی
بهش هیچی نگفتم
تهیونگ:مگه با تو نیستم یه چیزی بگو دستمو گرفت
منم دستشو هول دادم و گفتم دست از سرم بردار تو کجا بودی ها من این همه وقت فراموش کردی تو که خاله دختر خاله پسر خاله داری بایدم منو فراموش میکردی(همه یه حرفاشو با بغض میگفت)
تهیونگ:هیچی نمیگفت فقد رارنده گی میکرد
منم اشکام سرازیر شد فقد داشتم گریه میکردم
رسیدن عمارت
وقتی وارده عمارت شدم همون صحنه جلوم اومد همونکه همیه این حیاطو سالون خونی بود چشمامو بستم قلبم درد گرفت دستمو گذاشتم رویه قلبم
تهیونگ:ات خوبی
دستشو گذاشت رویه شونم
ات:دستتو بکش
زود رفتم اوتاقم رویه تخت نشستم و گریه میکردم که تهیونگ وارده اوتاق شد و کنارم نشستم منم زانوهامو بغل گرفته بودم
تهیونگ:ات خوشگلم از دستم ناراحت شدی
ات:سه هفته گذشت و ازتو خبری نبود میدونی من چه حالی داشتم کجا بودی ها بهم بگو من فکردم دیگه دوسم داری و دیگه اذیتم نمیکنی
تهیونگ هیچی نگفت و پیشونیمو بوسید موهامو نوازش کرد و گفت معذرت میخواهم لباساتو عوض کن و یکم استراحت کن
ادامه دارد.....
ات: ازت متنفرم خدا کنه بمیری (حرفاشو با گریی که میکرد میگفت)
یه مرده وارده اوتاق شد
نگهبان:ایی سرمو خوردی
ات:از جونم چی میخواهی (بغض)
نگهبان : اوف سرمو خوردی بیا غذا تو بخور (در حالی که ظرف غذا رویه میز میگذاشت)
ویوات نگهبانه رفت و منم شروع به خردنه غذا کردم وقتی عذا رو خوردم رویه تخت دراز کشیدم که در باز شد دونگی اومد
دونگی:بح خانم کیم میبینم شروع به خوردنه غذا کردی
ات:چه سهمه ترو خوردم
دونگی:نه بابا شوهرت ترو یادش رفته
هیچی بهش نگفتم و سرمو پایین کردم
دونگی:خوب پس من برم و تو هم استراحت کن(نیشخند)
انقد عصبانی شدم که میخواستم دونگیو بکشم لعنت بر تو دونگی دوباره رویه تخت دراز کشیدم کم کم چشمام سنگینی کرد و خوابیدم
با صدایه شلیکه اسلحه از خوابم پریدم وای یعنی چیشده خیلی ترسیدم و داشتم میلرزیدم که با خیلی زور درو شکستن تهیونگ رو دیدم اونم خیلی زود اومد سمتم و سفت بغلم کرد یه دستش رویه سرم بود یه دستش رویه کمرم بود منم فقد داشتم اشک میریختم
از بغلش درم اورد و دستمو گرفت زود راه میرفت منم تعادل نداشتم یوهی قلبم در گرفت که وایستادم
تهیونگ:چیشد خوبی
ات:ن.....نه
تهیونگ براید استایل بغلم کرد و سواره ونه مشکی کرد راه اوفتاد
تهیونگ:خوبی
بهش هیچی نگفتم
تهیونگ:مگه با تو نیستم یه چیزی بگو دستمو گرفت
منم دستشو هول دادم و گفتم دست از سرم بردار تو کجا بودی ها من این همه وقت فراموش کردی تو که خاله دختر خاله پسر خاله داری بایدم منو فراموش میکردی(همه یه حرفاشو با بغض میگفت)
تهیونگ:هیچی نمیگفت فقد رارنده گی میکرد
منم اشکام سرازیر شد فقد داشتم گریه میکردم
رسیدن عمارت
وقتی وارده عمارت شدم همون صحنه جلوم اومد همونکه همیه این حیاطو سالون خونی بود چشمامو بستم قلبم درد گرفت دستمو گذاشتم رویه قلبم
تهیونگ:ات خوبی
دستشو گذاشت رویه شونم
ات:دستتو بکش
زود رفتم اوتاقم رویه تخت نشستم و گریه میکردم که تهیونگ وارده اوتاق شد و کنارم نشستم منم زانوهامو بغل گرفته بودم
تهیونگ:ات خوشگلم از دستم ناراحت شدی
ات:سه هفته گذشت و ازتو خبری نبود میدونی من چه حالی داشتم کجا بودی ها بهم بگو من فکردم دیگه دوسم داری و دیگه اذیتم نمیکنی
تهیونگ هیچی نگفت و پیشونیمو بوسید موهامو نوازش کرد و گفت معذرت میخواهم لباساتو عوض کن و یکم استراحت کن
ادامه دارد.....
۸.۹k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳