پارت ۲۸
...............
تو راه داشتم به اینکه برم فک میکردم تصمیم گرفتم فردا برم خونه خودم دیگه بسه تا الان که خبری نبود
_ یونا
؛؛ بله ؟
_ فردا میریم شرکت کارا خیلی عقبه تازه امشبم که شریک جدید پیدا کردم
؛؛ باشه
_ تو حالت خوبه؟
؛؛ ها؟
_ میگم خوبی چرا تو خودتی
؛؛ نه بابا فقط خستم
رفتم نشستم رو مبل که یهو بدو اومد خودشو انداخت بغل دست من و با نیش باز نگام میکرد
؛؛ چیه
_ هیچی فقط دارم فک میکنم چیشده که حاضر جوابی نمیکنی
؛؛ مختم تاب برداشته ها یه بار مث ادم دارم باهات حرف میزنم اونم قبول نداری
_ قبول که دارم
؛؛ خوب پس دیگه چی میخوای
_ ایش ... هیچی
بیخیال سرجو تکیه دادم به مبل و چشمامو بستم یکم بعد یع چیز سنگین افتاد روم چشمامو باز کردم دیدم ولو شده رو مبل انگار نه انگار من نشستم
؛؛ اوی نمیگی خفه میشم
_ مگه من چقدر وزن دارم
؛؛ هیکل ۸۰ کیلوییتو انداختی رو من بعد میپرسی چقدر وزن دارم؟
_ من کجا ۸۰ کیلوام چرت میگی
؛؛ حالا هرچی بلند شو میخوام برم
_ کجا
؛؛ میخوام برم بکپم بلند شووو
_ نمیخوام
؛؛ یعنی چی نمیخوام میگم بلند شو
یهو بلند شد و اومد گونمو بوسید و رفت بالا منم به یه جا زل زده بودم ... الان چیشد؟ چیکار کرد دستمو گذاشتم رو جاش چمه؟ الان چرا اینجوری شدم ها چیه خوشت اومد ها؟؟ ولی واقعا برام سکاله اول اذیت میکمه بعد یهو یه کار عجیب انجام میده هعی خدا عقلش بده رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و وسایلمو برایه فردا جم کردم و خوابیدم / ۷ صبح \
به زور بلند شدم و رفتم حموم اومدم موهانو خشک کردم باز گذاشتم و ارایش خیلی ساده ای کردم و یه نگا به زخم پام کردم که صد ساله بهش نگاه نکردم تقریبا خوب شده بود چسبش زدم و لباسمو پوشیدم رفتم پایین دیدم نشسته بود داشت صبحانه میخورد
؛؛ فک کردم دیر شده
_ نه دیر نشده بیا صبحانه رو بخور تا زودتر بریم
صبحانه خوردیم و راه افتادیم تو راه یکم باهم حرف زدیم عجیب بود که دعوا نکردیم دوباره بعد باهم که رسیدیم اول من رفتم بعد اون اومد تا نشستم سروکله کای پیدا شد
^ سلام قربان !
؛؛ اییی .. خدا بگم چیکارت کنه سکته کردممم
^ باشه بابا چته خوبب خوبی چه خبر
؛؛ هیچی مثل همیشه میامو میرم چه خبر میخواد باشه
^ راستی یه چیزی میخواستم بگم
؛؛ چی
^ من دارم ازدواج میکنم
؛؛ چییی جدی ؟
^ ارهه خوشحال شدی
؛؛ هم خوشحال شدم هم دلم میسوزه
^ دلت میسوزه ؟ چرا؟
؛؛ دلم برا دختره میسوزه که گیر توعه دیوانه افتاده
^ خیلی بدی
خواست بره که گفتم شوخی کردم و کلی ازش تعریف کرد ماجرایه اشناییشون و همه رو گفت منم واسش خیلیی خوشحال شدم چون کای پسر خیلی خوبیه گفت کع باهم کار کنیم تا نوقع ناهار بریم پیش دختره منم بی صبرانه منتظر بودم باهم کار کردیم و کلی مسخره بازی در میاورد وقتی میاد کلا انرژی مثبت بود همیشه پراز انرژی بود که ناخواسته به همه انرژی میداد یهو یاد دیشب افتادم و رفتم توفکر ......... کارامون تموم شد رفتیم واسه ناهار
تو راه داشتم به اینکه برم فک میکردم تصمیم گرفتم فردا برم خونه خودم دیگه بسه تا الان که خبری نبود
_ یونا
؛؛ بله ؟
_ فردا میریم شرکت کارا خیلی عقبه تازه امشبم که شریک جدید پیدا کردم
؛؛ باشه
_ تو حالت خوبه؟
؛؛ ها؟
_ میگم خوبی چرا تو خودتی
؛؛ نه بابا فقط خستم
رفتم نشستم رو مبل که یهو بدو اومد خودشو انداخت بغل دست من و با نیش باز نگام میکرد
؛؛ چیه
_ هیچی فقط دارم فک میکنم چیشده که حاضر جوابی نمیکنی
؛؛ مختم تاب برداشته ها یه بار مث ادم دارم باهات حرف میزنم اونم قبول نداری
_ قبول که دارم
؛؛ خوب پس دیگه چی میخوای
_ ایش ... هیچی
بیخیال سرجو تکیه دادم به مبل و چشمامو بستم یکم بعد یع چیز سنگین افتاد روم چشمامو باز کردم دیدم ولو شده رو مبل انگار نه انگار من نشستم
؛؛ اوی نمیگی خفه میشم
_ مگه من چقدر وزن دارم
؛؛ هیکل ۸۰ کیلوییتو انداختی رو من بعد میپرسی چقدر وزن دارم؟
_ من کجا ۸۰ کیلوام چرت میگی
؛؛ حالا هرچی بلند شو میخوام برم
_ کجا
؛؛ میخوام برم بکپم بلند شووو
_ نمیخوام
؛؛ یعنی چی نمیخوام میگم بلند شو
یهو بلند شد و اومد گونمو بوسید و رفت بالا منم به یه جا زل زده بودم ... الان چیشد؟ چیکار کرد دستمو گذاشتم رو جاش چمه؟ الان چرا اینجوری شدم ها چیه خوشت اومد ها؟؟ ولی واقعا برام سکاله اول اذیت میکمه بعد یهو یه کار عجیب انجام میده هعی خدا عقلش بده رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و وسایلمو برایه فردا جم کردم و خوابیدم / ۷ صبح \
به زور بلند شدم و رفتم حموم اومدم موهانو خشک کردم باز گذاشتم و ارایش خیلی ساده ای کردم و یه نگا به زخم پام کردم که صد ساله بهش نگاه نکردم تقریبا خوب شده بود چسبش زدم و لباسمو پوشیدم رفتم پایین دیدم نشسته بود داشت صبحانه میخورد
؛؛ فک کردم دیر شده
_ نه دیر نشده بیا صبحانه رو بخور تا زودتر بریم
صبحانه خوردیم و راه افتادیم تو راه یکم باهم حرف زدیم عجیب بود که دعوا نکردیم دوباره بعد باهم که رسیدیم اول من رفتم بعد اون اومد تا نشستم سروکله کای پیدا شد
^ سلام قربان !
؛؛ اییی .. خدا بگم چیکارت کنه سکته کردممم
^ باشه بابا چته خوبب خوبی چه خبر
؛؛ هیچی مثل همیشه میامو میرم چه خبر میخواد باشه
^ راستی یه چیزی میخواستم بگم
؛؛ چی
^ من دارم ازدواج میکنم
؛؛ چییی جدی ؟
^ ارهه خوشحال شدی
؛؛ هم خوشحال شدم هم دلم میسوزه
^ دلت میسوزه ؟ چرا؟
؛؛ دلم برا دختره میسوزه که گیر توعه دیوانه افتاده
^ خیلی بدی
خواست بره که گفتم شوخی کردم و کلی ازش تعریف کرد ماجرایه اشناییشون و همه رو گفت منم واسش خیلیی خوشحال شدم چون کای پسر خیلی خوبیه گفت کع باهم کار کنیم تا نوقع ناهار بریم پیش دختره منم بی صبرانه منتظر بودم باهم کار کردیم و کلی مسخره بازی در میاورد وقتی میاد کلا انرژی مثبت بود همیشه پراز انرژی بود که ناخواسته به همه انرژی میداد یهو یاد دیشب افتادم و رفتم توفکر ......... کارامون تموم شد رفتیم واسه ناهار
۱۷.۶k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.