زندگی در سئول p7
زندگی در سئول p7
ویو ات
الان حدود چند ماهی میشه که دارم تو سئول زندگی میکنم...تو این مدت تقریباً به این شرایط عادت کردم ولی خیلی اوقات به خاطر ایرانی بودنم توهینهای زیادی از بعضی مردم اینجا میشنوم مخصوصا تو کالج... بچه های کلاس ما خیلی مهربونن ولی بقیه متاسفانه اینجوری نیستن...اما سعی میکنم به حرف هیچکس توجه نکنم
حالا بگذریم...الان باید واسه کالج اماده شم
فلش بک به کالج
یونا: سلام آجی
ات: سلام یونا جونم
یونا: چرا امروز انقد زود اومدی
ات: نمیدونم حالا تو چرا انقد زود اومدی ؟؟
یونا: والا منم نمیدونم
ات: صحیح
یونا: حالا اینو بیخیال تو برو تو کلاس بشین من یه لحظه میرم یه جایی
ات: کجا میری ؟
یونا: چیز خاصی نیس زود میام پیشت ( گوشی یونا زنگ خورد ات صفحه گوشی رو دید)
ات: چی ؟؟ یوناااااا ؟؟؟ کیو عشقم سیو کردیییییی
یونا: ( دستپاچه شد) کی...کیو...چی داری میگی نمیفهمم
ات: گمشو بابا خودم دیدم لابد الان داری میری پیش اون ارهههه؟؟؟
یونا: ات تو برو بخدا بهت میگم همه چیو
ات: باشه ولی میکشمت اگر چیزی رو از من مخفی نگه دارییی
یونا: بروووووو دیگههههه
ات: باشه باشه رفتم خدافظ
...
( ات رفت تو کلاسشون و دید که بجز کوک کسی تو کلاس نیس...کوک سرش رو گذاشته بود رو میز و عین یه خرگوش خوابیده بود)
ات: سلام...وااا کسی به غیر از منو کوک نیس ؟ ینی انقد زوده ؟؟
کوک: ( هیچ صدایی ازش در نیومد)
ات: کوک خوابی ؟
کوک: ( اروم چشاشو باز کرد و سرشو از رو میز بالا اورد) اگه سر صدا نمیکردی اره خواب بودم
ات: ب..ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم
کوک: حالا که بیدارم کردی
ات: گفتم که شرمنده
کوک: نبخشم چی ؟
ات: ( به فارسی فحش میده)
کوک: چی داری میگی ؟ ترجمشون کن
ات: اگه نکنم چی ؟
کوک: هعی..
ات: با من در نیوفت
کوک: باشه بابا انقد عصبانی نشو تو مثل خواهرمی اگه با تو شوخی نکنم با کی شوخی کنم ؟؟
ات: تو ام مثل داداشمی اگه تو رو اذیت نکنم کیو اذیت کنم اخه ؟ ( هر دو میخندن...و اینکه محض اطلاع باید بگم که کوک و ات نسبت به اوایل باهم اوکی تر شدن)
یونا: شما دوتا دارین تنهایی چیکار میکنین ؟
ات: اینو من باید به تو بگم یونا خانم
یونا: اهم ات الان نمیتونم توضیح بدم
کوک: جریان چیه ؟
یونا: هیچی...یه ذره دیگه استاد میاد بشینین...اصن واسه امتحان امروز خوندین چیزی ؟
ات: باشه بپیچون ولی بلاخره که از زیر زبونت حرف میکشم بیرون
یونا: بهتره الان بیخیال شیم ( و صحبت ها همین جور ادامه پیدا میکنه تا بقیه بچها و استاد از راه میرسن)
....
ویو ات
الان حدود چند ماهی میشه که دارم تو سئول زندگی میکنم...تو این مدت تقریباً به این شرایط عادت کردم ولی خیلی اوقات به خاطر ایرانی بودنم توهینهای زیادی از بعضی مردم اینجا میشنوم مخصوصا تو کالج... بچه های کلاس ما خیلی مهربونن ولی بقیه متاسفانه اینجوری نیستن...اما سعی میکنم به حرف هیچکس توجه نکنم
حالا بگذریم...الان باید واسه کالج اماده شم
فلش بک به کالج
یونا: سلام آجی
ات: سلام یونا جونم
یونا: چرا امروز انقد زود اومدی
ات: نمیدونم حالا تو چرا انقد زود اومدی ؟؟
یونا: والا منم نمیدونم
ات: صحیح
یونا: حالا اینو بیخیال تو برو تو کلاس بشین من یه لحظه میرم یه جایی
ات: کجا میری ؟
یونا: چیز خاصی نیس زود میام پیشت ( گوشی یونا زنگ خورد ات صفحه گوشی رو دید)
ات: چی ؟؟ یوناااااا ؟؟؟ کیو عشقم سیو کردیییییی
یونا: ( دستپاچه شد) کی...کیو...چی داری میگی نمیفهمم
ات: گمشو بابا خودم دیدم لابد الان داری میری پیش اون ارهههه؟؟؟
یونا: ات تو برو بخدا بهت میگم همه چیو
ات: باشه ولی میکشمت اگر چیزی رو از من مخفی نگه دارییی
یونا: بروووووو دیگههههه
ات: باشه باشه رفتم خدافظ
...
( ات رفت تو کلاسشون و دید که بجز کوک کسی تو کلاس نیس...کوک سرش رو گذاشته بود رو میز و عین یه خرگوش خوابیده بود)
ات: سلام...وااا کسی به غیر از منو کوک نیس ؟ ینی انقد زوده ؟؟
کوک: ( هیچ صدایی ازش در نیومد)
ات: کوک خوابی ؟
کوک: ( اروم چشاشو باز کرد و سرشو از رو میز بالا اورد) اگه سر صدا نمیکردی اره خواب بودم
ات: ب..ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم
کوک: حالا که بیدارم کردی
ات: گفتم که شرمنده
کوک: نبخشم چی ؟
ات: ( به فارسی فحش میده)
کوک: چی داری میگی ؟ ترجمشون کن
ات: اگه نکنم چی ؟
کوک: هعی..
ات: با من در نیوفت
کوک: باشه بابا انقد عصبانی نشو تو مثل خواهرمی اگه با تو شوخی نکنم با کی شوخی کنم ؟؟
ات: تو ام مثل داداشمی اگه تو رو اذیت نکنم کیو اذیت کنم اخه ؟ ( هر دو میخندن...و اینکه محض اطلاع باید بگم که کوک و ات نسبت به اوایل باهم اوکی تر شدن)
یونا: شما دوتا دارین تنهایی چیکار میکنین ؟
ات: اینو من باید به تو بگم یونا خانم
یونا: اهم ات الان نمیتونم توضیح بدم
کوک: جریان چیه ؟
یونا: هیچی...یه ذره دیگه استاد میاد بشینین...اصن واسه امتحان امروز خوندین چیزی ؟
ات: باشه بپیچون ولی بلاخره که از زیر زبونت حرف میکشم بیرون
یونا: بهتره الان بیخیال شیم ( و صحبت ها همین جور ادامه پیدا میکنه تا بقیه بچها و استاد از راه میرسن)
....
۳.۹k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.