زندگی در سئول p9
زندگی در سئول p9
چند هفته بعد
ویو ات
امروز اخر هفتس و کالج نداریم...قرار بود با یونا و دوس پسرش بریم بیرون
واسه همین باید آماده میشدم...یه هودی و یه شلوار پوشیدم و موهامم شل بافتم و رفتم به اون لکیشینی که یونا گفته بود برم
...
یونا: سلام ات
سو یون: سلام
ات: سلام
مین سوک: به به سلام خانم ات
ات: س..سلام
یونا: ات ایشون برادر بزرگتر سو یون هستن
ات: اها.. خوشبختم
مین سوک: همچنین...من اسم شما رو میدونم شما نمیخواین اسم منو بدونید ؟
ات: ب.. بله خب اسمتون چیه
مین سوک: من مین سوک هستم
ات: خیلی هم عالی
ات تو دلش: به من چه که اسمت چیه...معلومه از اون لاشی هاس که میرن رو مخ ادم
اخه چرا یونا به این پسره گفته بیاد ؟؟؟ مگه قرار نبود فقط با سو یون بریم ؟؟؟ اصن ولش کن من که بهش رو نمی دم
یونا: خب دیگه احوال پرسی بسه بیاید بریم شهر بازی
همگی: اوکیییی
...
( بعد از چند ساعت گشت و گذار بالاخره وقت این بود که برن خونه هاشون)
یونا: دست همگی درد نکنه امروز خیلی خوش گذشت
ات: همین طوره...راستی یونا عکسایی که امروز گرفتیم رو واسم بفرس
یونا: با گوشی من هیچ عکسی نگرفتیم...همه عکسا تو گوشی مین سوک عه
مین سوک: درسته ات شمارتو بده بهت میفرستم
ات: عاممم...بفرس به یونا من از اون میگیرم
یونا: مگه من دستم خالیه بهت عکس بفرستم شمارتو بده به مین سوک خودش برات بفرسته
ات: یونا من تو رو... بیخیال باشه بزن شمارمو
مین سوک: حتما
ات: ...( مثلا شمارشو گفت)
مین سوک: سیو کردم
ات: باش...خب دیگه من میرم خدافظ
یونا و سو یون: خدافظ ات
مین سوک: حتما جواب پیام هامو بدیاااا
ات: خدافظ
...
ویو ات
امروز روز خوبی بود ولی اون پسره اعصابمو خورد کرد
بیخیال ذهنمو درگیر نمیکنم...( لباساشو در اورد و سعی کرد با کتاب خوندن خودشو مشغول کنه...همین طور داشت پیش میرفت که یونا بهش زنگ زد)
مکالمه
یونا: سلام خر نازم
ات: سلام
یونا: چته
ات: هیچی
یونا: امروز خیلی زود رفتی
ات: پسره رو مخم بود
یونا: مین سوک ؟
ات: اره
یونا: چرا ؟ تروخدا کوتاه بیا و برو باهاش قرار بزار
ات: چی خفه شووو چند بار بهت بگمم نمیخوامممم تو خودت بودی دلت میخواست با اون لاشی عوضی قرار بزاریییی ؟؟؟ کثافت شمارمم گرفت دیگه ولم نمیکنه
یونا: باشه بابا چرا انقد عصبانی ؟ من فک میکردم خوشت بیاد... اگ نمیخوای دیگه اصرار نمیکنم
ات: غلط بکنی اصرار کنی
یونا: ات ؟
ات: ها
یونا: نزدیک پریودتی ؟
ات: اره
یونا: واسه همین سگ شدی ؟
ات: ساکت
یونا: باشه دیگه من میرم تا پارم نکردی
ات: زهرمار
یونا: فعلا
ات: فردا تو کالج میبینمت خدافظ
....
چند هفته بعد
ویو ات
امروز اخر هفتس و کالج نداریم...قرار بود با یونا و دوس پسرش بریم بیرون
واسه همین باید آماده میشدم...یه هودی و یه شلوار پوشیدم و موهامم شل بافتم و رفتم به اون لکیشینی که یونا گفته بود برم
...
یونا: سلام ات
سو یون: سلام
ات: سلام
مین سوک: به به سلام خانم ات
ات: س..سلام
یونا: ات ایشون برادر بزرگتر سو یون هستن
ات: اها.. خوشبختم
مین سوک: همچنین...من اسم شما رو میدونم شما نمیخواین اسم منو بدونید ؟
ات: ب.. بله خب اسمتون چیه
مین سوک: من مین سوک هستم
ات: خیلی هم عالی
ات تو دلش: به من چه که اسمت چیه...معلومه از اون لاشی هاس که میرن رو مخ ادم
اخه چرا یونا به این پسره گفته بیاد ؟؟؟ مگه قرار نبود فقط با سو یون بریم ؟؟؟ اصن ولش کن من که بهش رو نمی دم
یونا: خب دیگه احوال پرسی بسه بیاید بریم شهر بازی
همگی: اوکیییی
...
( بعد از چند ساعت گشت و گذار بالاخره وقت این بود که برن خونه هاشون)
یونا: دست همگی درد نکنه امروز خیلی خوش گذشت
ات: همین طوره...راستی یونا عکسایی که امروز گرفتیم رو واسم بفرس
یونا: با گوشی من هیچ عکسی نگرفتیم...همه عکسا تو گوشی مین سوک عه
مین سوک: درسته ات شمارتو بده بهت میفرستم
ات: عاممم...بفرس به یونا من از اون میگیرم
یونا: مگه من دستم خالیه بهت عکس بفرستم شمارتو بده به مین سوک خودش برات بفرسته
ات: یونا من تو رو... بیخیال باشه بزن شمارمو
مین سوک: حتما
ات: ...( مثلا شمارشو گفت)
مین سوک: سیو کردم
ات: باش...خب دیگه من میرم خدافظ
یونا و سو یون: خدافظ ات
مین سوک: حتما جواب پیام هامو بدیاااا
ات: خدافظ
...
ویو ات
امروز روز خوبی بود ولی اون پسره اعصابمو خورد کرد
بیخیال ذهنمو درگیر نمیکنم...( لباساشو در اورد و سعی کرد با کتاب خوندن خودشو مشغول کنه...همین طور داشت پیش میرفت که یونا بهش زنگ زد)
مکالمه
یونا: سلام خر نازم
ات: سلام
یونا: چته
ات: هیچی
یونا: امروز خیلی زود رفتی
ات: پسره رو مخم بود
یونا: مین سوک ؟
ات: اره
یونا: چرا ؟ تروخدا کوتاه بیا و برو باهاش قرار بزار
ات: چی خفه شووو چند بار بهت بگمم نمیخوامممم تو خودت بودی دلت میخواست با اون لاشی عوضی قرار بزاریییی ؟؟؟ کثافت شمارمم گرفت دیگه ولم نمیکنه
یونا: باشه بابا چرا انقد عصبانی ؟ من فک میکردم خوشت بیاد... اگ نمیخوای دیگه اصرار نمیکنم
ات: غلط بکنی اصرار کنی
یونا: ات ؟
ات: ها
یونا: نزدیک پریودتی ؟
ات: اره
یونا: واسه همین سگ شدی ؟
ات: ساکت
یونا: باشه دیگه من میرم تا پارم نکردی
ات: زهرمار
یونا: فعلا
ات: فردا تو کالج میبینمت خدافظ
....
۳۸۲
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.