پارت ۷۶
از پاساژ خارج شدیم نگهبان رفت ماشین رو آورد سوار شدیم و از شهر خارج شدیم حواسم پرت جاده بود که برسام یهو گفت: خداوکیلی نفهمیدی وقتی داره بهت میگه بهتون نمیخوره بچه داشته باشید یعنی داره بهت پیشنهاد میده دختر گفتم: وا خوب من مگه چند بار مخ زدم یا مخمو زدن که بفهمم منظورشو لبخند زد و گفت چشم و گوش بسته خودمی دیگه
یه نگاه بهش کردم و رومو کردم سمت شیشه چند ثانیه گذشت گفت :با مامان اینا میخوایم بیایم واسه عمر خیر
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: چییی به همین زودی؟ من آمادگی ندارم! خندید و گفت:باشه بابا هر وقت تو آمادگی داشتی میایم
بقیه جاده رو خوابیدم و و با غرغرهای زیر لبی برسام بلند شدم که میگفت مارو ببین با کی اومدیم سیزده بدر کلی خوشحال شدم مثلا وقتی رادوین اینا نیومدن گفتم یه ماچی یه لبی یه چیزی ولی نه عین خرس پاندا خوابیده به زور جلو خودمو گرفتم که بهش نتوپم و نگم: آخه الاغ مثلا استاد دانشگاهی ما هنوز به هم محرم نیستیم تو توقع..... استغفرالله
یکم بعد صدام زد و گفت رسیدیم جلو خونمون پیادم کرد تشکر کردم و رفتم خونه
همه خونه بودن وارد شدم و با کلی ذوق گفتم:به به ببین کی اومده گل سرسبد خونه اومدم و باز اومدم با یکم ناز اومدم کلیلیلیلی لی مامان با خنده و بابا با تاسف واسه خل و چل بازییام نگاهم کرد گفتم : خوب نیاز نیست بگی بابا میدونم رو دستت باد میکنم هممون خندیدیم دخترا از بالا با سرعت اومدن پایین محیا پرید بقلم که لپش رو بوس بارون کردم مهلا رو هم بغل کردم و گفتم خوب بی معرفت چرا رنگ نزدی برام گفت:خوب میخواستم مزاحم نشم زدم تو سرش و گفتم آخه تو کی مزاحم بودی خواهرییم
ازش جدا شدم و نشستم رو مبل و گفتم بیاین سوغاتی مامان گفت چرا زحمت کشیدی دختر گلم گفتم زحمت چیه بابا وظیفم بود اول لباس محیا رو بهش دادم رفت بپوشه بعد پافر مهلا با تعجب به دوتا تیکه لباس که داخل نایلون بود نگاه کردم آوردمش بیرون یه شومیز خوشکل بود که سایز مامانم بود دادم بهش و یه تیشرت مردونه که دادمش بابام صدای نوتیفکیش گوشیم اومد بهش نگاه کردم برسام بود نوشته بود: سوغات واسه مامانت و بابات هم خریدماااا حواست باشه 😉😉
یه نگاه بهش کردم و رومو کردم سمت شیشه چند ثانیه گذشت گفت :با مامان اینا میخوایم بیایم واسه عمر خیر
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: چییی به همین زودی؟ من آمادگی ندارم! خندید و گفت:باشه بابا هر وقت تو آمادگی داشتی میایم
بقیه جاده رو خوابیدم و و با غرغرهای زیر لبی برسام بلند شدم که میگفت مارو ببین با کی اومدیم سیزده بدر کلی خوشحال شدم مثلا وقتی رادوین اینا نیومدن گفتم یه ماچی یه لبی یه چیزی ولی نه عین خرس پاندا خوابیده به زور جلو خودمو گرفتم که بهش نتوپم و نگم: آخه الاغ مثلا استاد دانشگاهی ما هنوز به هم محرم نیستیم تو توقع..... استغفرالله
یکم بعد صدام زد و گفت رسیدیم جلو خونمون پیادم کرد تشکر کردم و رفتم خونه
همه خونه بودن وارد شدم و با کلی ذوق گفتم:به به ببین کی اومده گل سرسبد خونه اومدم و باز اومدم با یکم ناز اومدم کلیلیلیلی لی مامان با خنده و بابا با تاسف واسه خل و چل بازییام نگاهم کرد گفتم : خوب نیاز نیست بگی بابا میدونم رو دستت باد میکنم هممون خندیدیم دخترا از بالا با سرعت اومدن پایین محیا پرید بقلم که لپش رو بوس بارون کردم مهلا رو هم بغل کردم و گفتم خوب بی معرفت چرا رنگ نزدی برام گفت:خوب میخواستم مزاحم نشم زدم تو سرش و گفتم آخه تو کی مزاحم بودی خواهرییم
ازش جدا شدم و نشستم رو مبل و گفتم بیاین سوغاتی مامان گفت چرا زحمت کشیدی دختر گلم گفتم زحمت چیه بابا وظیفم بود اول لباس محیا رو بهش دادم رفت بپوشه بعد پافر مهلا با تعجب به دوتا تیکه لباس که داخل نایلون بود نگاه کردم آوردمش بیرون یه شومیز خوشکل بود که سایز مامانم بود دادم بهش و یه تیشرت مردونه که دادمش بابام صدای نوتیفکیش گوشیم اومد بهش نگاه کردم برسام بود نوشته بود: سوغات واسه مامانت و بابات هم خریدماااا حواست باشه 😉😉
۸.۴k
۲۹ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.