p21
p21
گذاشتمش رو تخت و اومدم بیرون از تو ی اتاق و رفتم تو اتاق خودم، همه فکرن درگیر هه سو بود، اگه واقعا با روی اصلی من مواجه بشه چه ریکشنی نشون میدع، هوف
ویو هه سو:
چشمامو اروم باز کردم نگاعی به دورم کردم همه جا تاریک بوذ فقط یه نور کوچیک افتاده بود داخل اتاق، بغض کردم چون نمیتونم دیگه هیچ کمکی به بکهیون بکنم حالا که دیگه زندانی شدم
پدرم نیست که کمک کنه این گه زندگی دیکه اخه خدایا(گریه)
اشک هام صورتمو خیس کردن و در اتاق باز شد، فهمیدم کوک اومده داخل اتاق اشک هامو پاک کردم هاستم از جام بلند شم زانو تیرکشید، نگاه کردم زانوم رو بسته بودن با باند
کوک: تکون نخور خون ریزی پیدا میکنه بدجور زخم شده
هه سو: اگه برات خیلی مهمه بزار برم نیازی به دلسوزی تو نیست
کوک: حرف اضافه نباشه صبحانتو بخور زوذ باش
هه سو: چیزی نمیخورم نزار جلوم
کوک: یه سوپرایز دارم برات تا نخوری جایی نمیرم و سوپرازمو نشون نمیدم بهت
هه سو: سو پرایزت برا خودت گفتم نمیخورم
کوک: مجبورم خودم به خوردت بدم پس ـ
از جاش بلند شد و اومد سمت من و نشست رو تخت کنارم،
کوک: عا راستش من نمیدونستم چی میخوری برا صبحونه گفتم برات نوتلا بگیرن(این وسط جنگ نوتلا) و نون تست اخه دخترا بیشتر ازاینا میخورن(قیافه خنگ و کیوتش)
هه سو: من بهت گفتم نمیخورم بیهود مده به من
کوک: خیلی گشنمه خودمم هنوز چیزی نخورد بخور نمیخاث داد بزنم
وقتی اینجوری حرف زد ترسیدم و یکم خوردم چون میدونستم چی در انتظارمه پس لاقل اخرین صبحونه زندگیم رو بخورم، خودشم شروع کرد به خوردن
خیلی کیوت میخورد و مثل بچه های دوساله بودن، خندم گرفته بود سعی کردم خودمو نگه دارم که صدام در اومدم و یه پوزخند زدم
کوک: به چی میخندی
هه سو: به هیچی ببخشید(خنده)
کوک: نگا چطور مث. گاو میخوره بعدم میگه من نمیخورم خودتو جمع کن و بیرون منتظرتم
هه سو: توهم مث خرگوش میهوری، ایش ولش کن بابا گمشو
از اتاق رفت بیرون و عصبانی شدم و سینی رو پس زدم کنار و افتاد رو زمین همه چی...
کامنت: خودتون هرچی بیشتر بزارید ممنونم
لایک: هرچی نودتون لایک کردید دیکه نمیگم چقد نث پاتای قبل کامنتو لایک بزارید
گذاشتمش رو تخت و اومدم بیرون از تو ی اتاق و رفتم تو اتاق خودم، همه فکرن درگیر هه سو بود، اگه واقعا با روی اصلی من مواجه بشه چه ریکشنی نشون میدع، هوف
ویو هه سو:
چشمامو اروم باز کردم نگاعی به دورم کردم همه جا تاریک بوذ فقط یه نور کوچیک افتاده بود داخل اتاق، بغض کردم چون نمیتونم دیگه هیچ کمکی به بکهیون بکنم حالا که دیگه زندانی شدم
پدرم نیست که کمک کنه این گه زندگی دیکه اخه خدایا(گریه)
اشک هام صورتمو خیس کردن و در اتاق باز شد، فهمیدم کوک اومده داخل اتاق اشک هامو پاک کردم هاستم از جام بلند شم زانو تیرکشید، نگاه کردم زانوم رو بسته بودن با باند
کوک: تکون نخور خون ریزی پیدا میکنه بدجور زخم شده
هه سو: اگه برات خیلی مهمه بزار برم نیازی به دلسوزی تو نیست
کوک: حرف اضافه نباشه صبحانتو بخور زوذ باش
هه سو: چیزی نمیخورم نزار جلوم
کوک: یه سوپرایز دارم برات تا نخوری جایی نمیرم و سوپرازمو نشون نمیدم بهت
هه سو: سو پرایزت برا خودت گفتم نمیخورم
کوک: مجبورم خودم به خوردت بدم پس ـ
از جاش بلند شد و اومد سمت من و نشست رو تخت کنارم،
کوک: عا راستش من نمیدونستم چی میخوری برا صبحونه گفتم برات نوتلا بگیرن(این وسط جنگ نوتلا) و نون تست اخه دخترا بیشتر ازاینا میخورن(قیافه خنگ و کیوتش)
هه سو: من بهت گفتم نمیخورم بیهود مده به من
کوک: خیلی گشنمه خودمم هنوز چیزی نخورد بخور نمیخاث داد بزنم
وقتی اینجوری حرف زد ترسیدم و یکم خوردم چون میدونستم چی در انتظارمه پس لاقل اخرین صبحونه زندگیم رو بخورم، خودشم شروع کرد به خوردن
خیلی کیوت میخورد و مثل بچه های دوساله بودن، خندم گرفته بود سعی کردم خودمو نگه دارم که صدام در اومدم و یه پوزخند زدم
کوک: به چی میخندی
هه سو: به هیچی ببخشید(خنده)
کوک: نگا چطور مث. گاو میخوره بعدم میگه من نمیخورم خودتو جمع کن و بیرون منتظرتم
هه سو: توهم مث خرگوش میهوری، ایش ولش کن بابا گمشو
از اتاق رفت بیرون و عصبانی شدم و سینی رو پس زدم کنار و افتاد رو زمین همه چی...
کامنت: خودتون هرچی بیشتر بزارید ممنونم
لایک: هرچی نودتون لایک کردید دیکه نمیگم چقد نث پاتای قبل کامنتو لایک بزارید
۶۴.۶k
۳۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.