پارت ۱۸۶ 💜 ❤ 💜 ❤
#پارت ۱۸۶ 💜 ❤ 💜 ❤
رسیدیم خونمون که از خستگی تمام رفتم رو مبل نشستم و داشتم کفاش در میاوردم که چشام سنگین شد که حس کردم تو هوا معلق موندم
از زبون پرهام ******
اتفاقا شیرین زندگی برام رقم خورد بخصوص اینکه به عشقم رسیدم
بعد از جشن رادین رو فرستادیم خونه خودشون و با بیتا رفتیم خونه ی خودمون و کلید انداختم رفتیم داخل رفتم
که گوشم زنگ خورد جواب دادم بعدش برگشتم دیدم بیتا رو مبل خوابش برده
که بغلش کردم بردمش تو اتاق و لباساشو اروم درآوردم و لباس پوشوندمش و خودمم لباسامو عوض کردم و اومدم کنارش خوابیدم
........از زبون بیتا ........
با حس سنگینی دستی روی بدنم چشامو باز کردم که دیدم تو بغل پرهامم اوف همیشه همینطوری بد خوابه آخر سری من از دستش له میشم
اومدم بلند بشم که برم که یهو گفت حتی فکرشم نکن
خندم گرفت ولی چشامو بستم که محکم تر منو به خوش فشار داد
بغلش امن ترین جای دنیا و بهترین جای دنیاس برام
همینطوری که داشتم به صورتش نگاه میکردم
که گوشی پرهام زنگ خورد
برا اینکه بیدار نشه رد تماس دادم و گرفتم خوابیدم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
یک ماهی از ازدواجمون میگذره که اومدیم ماه عسل رادین و رها هم هستن
و حسابی بهم خوش میگذره
خیره به آبی خوش رنگ دریا غرق فکر بودم که با صدای پرهام به خودم اومدم :به چی فکر میکنی ؟
-به این که بهترین اتفاقای زندگیم برام رقم خورد و بهترین حس دنیا رو دارم انگار خوشبخت ترین آدم دنیا منم
که لبخندی زد و پیشونیمو بوسه زد و گفت :خوشبخت ترین آدم دنیا گشنش نیست
که خندم گرفت و زیر لبی شکمویی نثارش کردم
و گفتم :چرا بیا بریم غذا بگیریم بیایم همین جا بخوریم
که گفت معلومه دریا رو دوس داری که همش بهش خیره شدی
که ناخواسته از دهنم پرید اره ولی چشاتو بیشتر دوس دارم که خندید و گفت عمرمی
راه افتادیم و رفتیم سمت رستوران و سفارش دادیم و غذامونو گرفت و برگشتیم همون سرجامون
تو آلاچیق نشستیم و نهارمونو خوردیم و رفتم نشستم روشن و بازم خیره به آبی دریا شدم که منو یاد چشای مامانم انداخت که لبخند محوی روی صورتم نشست که با صدای چیچیک به خودم اومدم
و دیدم پرهام با دوربین عکاسیش عکس گرفت
بعد کلی خوشگذرونی کنار ساحل
سوا ماشین شدیم و برگشتیم هتل که بعد عوض کردن لباسام خوابم برد
۶ روز بعد
امروز روز تولدم بود خوشحال از خواب بیدار شدم که دیدم هیشکی نیست پوفففففففففففففف خدا اینم روز تولد ما بیخیال بلند شدم و لباسامو پوشیدم و یه آرایش کمرنگ زدم و رفتم پایین که خوشبختانه صبحانه تا ۹ بر قرار بود و الان ساعت ۸و نیمه
که تا وارد سالن غذا خوری شدم چشمم خورد به رها و رادین و پرهام که دور هم داشتن صبونه میخوردن
دلخور رفتم کنارشون ک
رسیدیم خونمون که از خستگی تمام رفتم رو مبل نشستم و داشتم کفاش در میاوردم که چشام سنگین شد که حس کردم تو هوا معلق موندم
از زبون پرهام ******
اتفاقا شیرین زندگی برام رقم خورد بخصوص اینکه به عشقم رسیدم
بعد از جشن رادین رو فرستادیم خونه خودشون و با بیتا رفتیم خونه ی خودمون و کلید انداختم رفتیم داخل رفتم
که گوشم زنگ خورد جواب دادم بعدش برگشتم دیدم بیتا رو مبل خوابش برده
که بغلش کردم بردمش تو اتاق و لباساشو اروم درآوردم و لباس پوشوندمش و خودمم لباسامو عوض کردم و اومدم کنارش خوابیدم
........از زبون بیتا ........
با حس سنگینی دستی روی بدنم چشامو باز کردم که دیدم تو بغل پرهامم اوف همیشه همینطوری بد خوابه آخر سری من از دستش له میشم
اومدم بلند بشم که برم که یهو گفت حتی فکرشم نکن
خندم گرفت ولی چشامو بستم که محکم تر منو به خوش فشار داد
بغلش امن ترین جای دنیا و بهترین جای دنیاس برام
همینطوری که داشتم به صورتش نگاه میکردم
که گوشی پرهام زنگ خورد
برا اینکه بیدار نشه رد تماس دادم و گرفتم خوابیدم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
یک ماهی از ازدواجمون میگذره که اومدیم ماه عسل رادین و رها هم هستن
و حسابی بهم خوش میگذره
خیره به آبی خوش رنگ دریا غرق فکر بودم که با صدای پرهام به خودم اومدم :به چی فکر میکنی ؟
-به این که بهترین اتفاقای زندگیم برام رقم خورد و بهترین حس دنیا رو دارم انگار خوشبخت ترین آدم دنیا منم
که لبخندی زد و پیشونیمو بوسه زد و گفت :خوشبخت ترین آدم دنیا گشنش نیست
که خندم گرفت و زیر لبی شکمویی نثارش کردم
و گفتم :چرا بیا بریم غذا بگیریم بیایم همین جا بخوریم
که گفت معلومه دریا رو دوس داری که همش بهش خیره شدی
که ناخواسته از دهنم پرید اره ولی چشاتو بیشتر دوس دارم که خندید و گفت عمرمی
راه افتادیم و رفتیم سمت رستوران و سفارش دادیم و غذامونو گرفت و برگشتیم همون سرجامون
تو آلاچیق نشستیم و نهارمونو خوردیم و رفتم نشستم روشن و بازم خیره به آبی دریا شدم که منو یاد چشای مامانم انداخت که لبخند محوی روی صورتم نشست که با صدای چیچیک به خودم اومدم
و دیدم پرهام با دوربین عکاسیش عکس گرفت
بعد کلی خوشگذرونی کنار ساحل
سوا ماشین شدیم و برگشتیم هتل که بعد عوض کردن لباسام خوابم برد
۶ روز بعد
امروز روز تولدم بود خوشحال از خواب بیدار شدم که دیدم هیشکی نیست پوفففففففففففففف خدا اینم روز تولد ما بیخیال بلند شدم و لباسامو پوشیدم و یه آرایش کمرنگ زدم و رفتم پایین که خوشبختانه صبحانه تا ۹ بر قرار بود و الان ساعت ۸و نیمه
که تا وارد سالن غذا خوری شدم چشمم خورد به رها و رادین و پرهام که دور هم داشتن صبونه میخوردن
دلخور رفتم کنارشون ک
۱۸۵.۸k
۰۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.