فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۵۴
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۵۴
ادامه داستان از زبان کوک:از خواب بیدار شدم صبح شده بود*صبح زود*باورم نمیشه من از دیروز بعد ناهار تا الان خوابیدم دارم رکورد یونگی هیونگ رو میشکنم...تکونی به خودم دادم و بلند شدم که یه تیکه کاغذ دیدم بازش کردم از طرف *ا/ت* بود با خوندن نامه ش لبخندی رو لبم نقش بست... اما اون هنوز نیومده بود چون من خیلی زود بیدار شده بود دلم میخواست برم تو محوطه یکم تا *ا/ت* نیست گیر بده یه دلی از عزا در بیارم
از شانس خوب هم همون لحظه سه یون وارد اتاق شد... سه یون:عه اشتباه اومدم. من(کوکی):نه نه سه یون صبر کن. سه یون:چیزی لازم داری؟. من(کوکی):میشه بزاری یکم برم تو محوطه بیمارستان خواهش میکنم. سه یون:خطرناکه جونگ کوک تو باید ضربان قلبت ثانیه به ثانیه چک شه. من(کوکی):خواهش میکنم بخدا اگه *ا/ت* برسه دیگه زندانی میشم اون اجازه نمیده یه بار به زور راضیش کردم توروخدا.... . سه یون:باشه ولی زود برگردیا. من(کوکی):قول میدم زود برمیگردم... . سه یون هم اومد و دستگاه رو ازم جدا کرد و گفت:زود ها... . من(کوکی):چشم ممنوننننن. و با ذوق رفتم بیرون... رفتم سمت محوطه کسی تو محوطه نبود در حد یکی دو نفر... منم رفتم روی یکی از نیمکت ها نشستم*ا/ت* حدود یک ربع دیگه میومد باید زود تر بر میگشتم ده دیقه میمونم بعد میرم... یکی دو دقیقه ای گذشت که دیدم یکی داره میاد... ص... صبر کن ببینم *ا... *ا/ت* بود هول شدم پا شدم برم داخل که دیدم *ا/ت* اخماش تو همه و دستاشو مشت کرده تو هم جوری که رگ دستاش بیرون زده یعنی چی شده انقدر ناراحته؟ بیخیال فرار کردن از دستش شدم و رفتم جلوش... من(کوکی):*ا/ت* سلام. *ا/ت*:تو اینجا چیکار میکنی برگرد تو اتاقت کله شق بازی در نیار. من(کوکی):با اجازه اومدم بیرون چیزی شده *ا/ت* ناراحتی... . یهو *ا/ت* با صدایی حالت بغض گفت:نه خوبم... . من(کوکی):عاره جون خودت...میگم چی شده؟.
*ا/ت*:باور کن چیزی نشده. ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):کوک با حرفم اخمش رفت تو هم دستمو گرفت و کشیدم سمت بیمارستانو بردم سمت اتاق خودش و نشوندم رو تخت و خودشم اومد رو به روم نشست و گفت:بگو چی شده *ا/ت*... ص... صبر کن ببینم... . و بعد عینک آفنابی روی چشمم رو برداشت و کبودی زیر چشمم رو دید...
حماایت♡
ادامه داستان از زبان کوک:از خواب بیدار شدم صبح شده بود*صبح زود*باورم نمیشه من از دیروز بعد ناهار تا الان خوابیدم دارم رکورد یونگی هیونگ رو میشکنم...تکونی به خودم دادم و بلند شدم که یه تیکه کاغذ دیدم بازش کردم از طرف *ا/ت* بود با خوندن نامه ش لبخندی رو لبم نقش بست... اما اون هنوز نیومده بود چون من خیلی زود بیدار شده بود دلم میخواست برم تو محوطه یکم تا *ا/ت* نیست گیر بده یه دلی از عزا در بیارم
از شانس خوب هم همون لحظه سه یون وارد اتاق شد... سه یون:عه اشتباه اومدم. من(کوکی):نه نه سه یون صبر کن. سه یون:چیزی لازم داری؟. من(کوکی):میشه بزاری یکم برم تو محوطه بیمارستان خواهش میکنم. سه یون:خطرناکه جونگ کوک تو باید ضربان قلبت ثانیه به ثانیه چک شه. من(کوکی):خواهش میکنم بخدا اگه *ا/ت* برسه دیگه زندانی میشم اون اجازه نمیده یه بار به زور راضیش کردم توروخدا.... . سه یون:باشه ولی زود برگردیا. من(کوکی):قول میدم زود برمیگردم... . سه یون هم اومد و دستگاه رو ازم جدا کرد و گفت:زود ها... . من(کوکی):چشم ممنوننننن. و با ذوق رفتم بیرون... رفتم سمت محوطه کسی تو محوطه نبود در حد یکی دو نفر... منم رفتم روی یکی از نیمکت ها نشستم*ا/ت* حدود یک ربع دیگه میومد باید زود تر بر میگشتم ده دیقه میمونم بعد میرم... یکی دو دقیقه ای گذشت که دیدم یکی داره میاد... ص... صبر کن ببینم *ا... *ا/ت* بود هول شدم پا شدم برم داخل که دیدم *ا/ت* اخماش تو همه و دستاشو مشت کرده تو هم جوری که رگ دستاش بیرون زده یعنی چی شده انقدر ناراحته؟ بیخیال فرار کردن از دستش شدم و رفتم جلوش... من(کوکی):*ا/ت* سلام. *ا/ت*:تو اینجا چیکار میکنی برگرد تو اتاقت کله شق بازی در نیار. من(کوکی):با اجازه اومدم بیرون چیزی شده *ا/ت* ناراحتی... . یهو *ا/ت* با صدایی حالت بغض گفت:نه خوبم... . من(کوکی):عاره جون خودت...میگم چی شده؟.
*ا/ت*:باور کن چیزی نشده. ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):کوک با حرفم اخمش رفت تو هم دستمو گرفت و کشیدم سمت بیمارستانو بردم سمت اتاق خودش و نشوندم رو تخت و خودشم اومد رو به روم نشست و گفت:بگو چی شده *ا/ت*... ص... صبر کن ببینم... . و بعد عینک آفنابی روی چشمم رو برداشت و کبودی زیر چشمم رو دید...
حماایت♡
۷.۷k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.