فیک وقتی دخترشی ولی همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 17
ات ویو:وقتی به خونه رسیده بودم تقریبا دیگه داشتم از نفس می افتادم.....هوف از بیخ گوشم گذشت و گرنه الان خونه بودم و بازم همون شرایط قبلی رو داشتم.....کلید رو داخل در انداختم و رفتم داخل و با صاحب خونه رو به رو شدم...اسمش فکر کنم آقای لی بود....لی یوجین...البته زشته که من اونو یوجین صدا بزنم
آقای لی:اوه سلام ات...تا الان کجا بودی دختر جون....میدونی ساعت ۸ به بعد خطرناکه که بیرون بمونی
ات:سلام آقای لی بله میدونم....اما کار داشتم
آقای لی:خب اگه اینطوریه بیشتر مواظب خودت باش
ات:چشم
آقای لی:شام خوردی؟
ات:هنوز نه
آقای لی:پس صبر کن برات یه چیزی بیارم
ات:نه ممنونم غذا خونه هست....مزاحمتون نمیشم.
آقای لی:خیله خب باشه....کاری داشتی بهم بگو
ات:چشم فعلا
ات ویو:آقای لی آقای مهربونی بود...خیلی سعی داشت مواظب بچه ها و نوجوون ها باشه....کلید رو تو قفل در انداختم بعد اینکه قفلش رو باز کردم رفتم داخل خونه......ساعت ۱۰ شب بود رفتم یه آب به صورتم زدم لباسی بیرون رو با لباسای خونه عوض کردم و رفتم نودل درست کردم سریع خوردمش و رفتم سر درس....ساعتم برا فردا کوک کردم.....شروع کردم به خوندن.....بعد از یک ساعت خوندن درسام تموم شد....درسای فردا رو تو کیفم گذاشتم....خیلی خوابم میومد....فکر نمیکردم مستقل بودن اینقدر سخت باشه....اما تا الان خودم خودم رو بالا کشیدم...من تا اینجا تونستم...تا اینجا خودم دست خودم رو گرفتم...خودم برا خودم یه خونه اجاره کردم...برا خودم چیزایی که میخواستم رو خریدم...بعضی وقتا اینجوریم که چقدر مقاومت کردم چقدر سختی کشیدم ولی ارزشش رو داشت تا اینجا...پس از اینجا به بعدش هم میتونم....خب دیگه حرف بسه حالا نوبت خوابه....به محض اینکه از سرم رو روی بالش گذاشتم خوابم برد.......
ادامه دارد........
بچه ها دیشب نت خیلی بد بود و نتونستم بزارم....ولی امروز یه پارت دیگه میزارم بقیه ی فیک ها هم یه پارت ازشون میزارم💫
دوستتون دارم❤
ات ویو:وقتی به خونه رسیده بودم تقریبا دیگه داشتم از نفس می افتادم.....هوف از بیخ گوشم گذشت و گرنه الان خونه بودم و بازم همون شرایط قبلی رو داشتم.....کلید رو داخل در انداختم و رفتم داخل و با صاحب خونه رو به رو شدم...اسمش فکر کنم آقای لی بود....لی یوجین...البته زشته که من اونو یوجین صدا بزنم
آقای لی:اوه سلام ات...تا الان کجا بودی دختر جون....میدونی ساعت ۸ به بعد خطرناکه که بیرون بمونی
ات:سلام آقای لی بله میدونم....اما کار داشتم
آقای لی:خب اگه اینطوریه بیشتر مواظب خودت باش
ات:چشم
آقای لی:شام خوردی؟
ات:هنوز نه
آقای لی:پس صبر کن برات یه چیزی بیارم
ات:نه ممنونم غذا خونه هست....مزاحمتون نمیشم.
آقای لی:خیله خب باشه....کاری داشتی بهم بگو
ات:چشم فعلا
ات ویو:آقای لی آقای مهربونی بود...خیلی سعی داشت مواظب بچه ها و نوجوون ها باشه....کلید رو تو قفل در انداختم بعد اینکه قفلش رو باز کردم رفتم داخل خونه......ساعت ۱۰ شب بود رفتم یه آب به صورتم زدم لباسی بیرون رو با لباسای خونه عوض کردم و رفتم نودل درست کردم سریع خوردمش و رفتم سر درس....ساعتم برا فردا کوک کردم.....شروع کردم به خوندن.....بعد از یک ساعت خوندن درسام تموم شد....درسای فردا رو تو کیفم گذاشتم....خیلی خوابم میومد....فکر نمیکردم مستقل بودن اینقدر سخت باشه....اما تا الان خودم خودم رو بالا کشیدم...من تا اینجا تونستم...تا اینجا خودم دست خودم رو گرفتم...خودم برا خودم یه خونه اجاره کردم...برا خودم چیزایی که میخواستم رو خریدم...بعضی وقتا اینجوریم که چقدر مقاومت کردم چقدر سختی کشیدم ولی ارزشش رو داشت تا اینجا...پس از اینجا به بعدش هم میتونم....خب دیگه حرف بسه حالا نوبت خوابه....به محض اینکه از سرم رو روی بالش گذاشتم خوابم برد.......
ادامه دارد........
بچه ها دیشب نت خیلی بد بود و نتونستم بزارم....ولی امروز یه پارت دیگه میزارم بقیه ی فیک ها هم یه پارت ازشون میزارم💫
دوستتون دارم❤
۲۶.۸k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.