فیک وقتی دخترشی ولی همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 16
میونگ ویو:رفتم لوکا رو از خونه ی دوستش آوردم.....یه جورایی لوکا هم انگار از حال نگران من با خبر شده بود بخاطر همین هی میپرسید چی شده چی شده کلافه شده بودم
لوکا:مامان چیزی شده؟
میونگ:خواهرت گم شده معلوم نیست کجاست
لوکا:مامان تو همیشه جوک زیاد میگی نکنه این صهم یکی از جوک هاته
میونگ:اصلا جوک نیست....این واقعیه
لوکا:چی...؟آخه....آخه چرا؟
میونگ:خودم هم نمیدونم....فعلا بریم خونه....پیداش میکنیم
لوکا:اوهوم باش
میونگ ویو:رسیدم خونه و دیدم شوگا وسط حال نشسته معلومه الان پشیمونه وقتی هم که لوکا رو دید مثل همیشه اونجوری هیجانی و پر خروش نشد با لحن گرم و معمولی ای بهمون سلام گفت
شوگا:چند نفر رو استخدام کردم که دنبال ات بگردن....پس زیادی نگرانش نباشید
میونگ:خوبه
شوگا:لوکا
لوکا:بله بابا
شوگا:تو میدونی آبجی کجا رفته؟...یا مثلا کجا میتونه رفته باشه؟
لوکا:نه آخه هیچوقت درباره ی کارایی که میخواست بکنه چیزی نمیگفت
شوگا:باشه...شام خوردی؟
لوکا:بله
شوگا:پس برو دیگه بخواب
لوکا:چشم فعلا شب به خیر همگی
میونگ و شوگا:شبت به خیر
شوگا:تو هم برو بخواب میونگ
میونگ:دلم شور میزنه نمیتونم بخوابم....یعنی ات کجاست...کجا میتونه رفته باشه(بغض)
شوگا:برو بخواب پیداش میکنیم میگم
میونگ:باشه
شوگا:یه سر میرم کمپانی برمیگردم خونه
میونگ:مراقب خودت باش
شوگا:فعلا
(زمان حال ات ویو)
ات:بالاخره تموم شد....رفتم تو اتاق پرو مخصوص خدمه و لباسای خودن رو پوشیدم....بعد از خداحافظی کردن با رئیس و خدمه ای که بودن از کافه بیرون اومدم.....آخیش هوای تازه....هوای بیرون رو وارد ریه هام کردم...واقعا شب خیلی خوبه....البته سریع باید برم خونه زیاد بیرون باشم هم خطرناکه....همینجوری قدم میزدم که یهو ماشینی مثل ماشین بابام رو دیدم وای نکنه فهمیده باشن.....باید سریع قایم شم....آها اونجا یه درخته.....برم پشتش قایم شم تا بابا بره...بعدش میرم سمت خونه.
شوگا ویو:همینطوری که داشتم تو خیابون برا خودم میگشتم، به امید اینکه شاید ات رو ببینم....که یهو یه دختر هم قد ات رو دیدم....به محض دیدنش ماشین رو نگه داشتم و از ماشین بیرون اومد...اما دیگه کسی اونجا نبود....فکر کنم توهم زدم...حالا میرم یه سر کمپانی باز برمیگردم اینجا رو چک میکنم
ات ویو:به محض اینکه ماشین بابا راه افتاد و تا موقعی که به صورت یه نقطه ی روز محو بشه نگاهش کردم که یه وقت برنگرده اونجوری باز همه ی بدبختی هام شروع میشن.....دیگه باید بدو بدو میرفتم خونه که یه وقت کسی منو پیدا نکنه.....
ادامه دارد.....
میونگ ویو:رفتم لوکا رو از خونه ی دوستش آوردم.....یه جورایی لوکا هم انگار از حال نگران من با خبر شده بود بخاطر همین هی میپرسید چی شده چی شده کلافه شده بودم
لوکا:مامان چیزی شده؟
میونگ:خواهرت گم شده معلوم نیست کجاست
لوکا:مامان تو همیشه جوک زیاد میگی نکنه این صهم یکی از جوک هاته
میونگ:اصلا جوک نیست....این واقعیه
لوکا:چی...؟آخه....آخه چرا؟
میونگ:خودم هم نمیدونم....فعلا بریم خونه....پیداش میکنیم
لوکا:اوهوم باش
میونگ ویو:رسیدم خونه و دیدم شوگا وسط حال نشسته معلومه الان پشیمونه وقتی هم که لوکا رو دید مثل همیشه اونجوری هیجانی و پر خروش نشد با لحن گرم و معمولی ای بهمون سلام گفت
شوگا:چند نفر رو استخدام کردم که دنبال ات بگردن....پس زیادی نگرانش نباشید
میونگ:خوبه
شوگا:لوکا
لوکا:بله بابا
شوگا:تو میدونی آبجی کجا رفته؟...یا مثلا کجا میتونه رفته باشه؟
لوکا:نه آخه هیچوقت درباره ی کارایی که میخواست بکنه چیزی نمیگفت
شوگا:باشه...شام خوردی؟
لوکا:بله
شوگا:پس برو دیگه بخواب
لوکا:چشم فعلا شب به خیر همگی
میونگ و شوگا:شبت به خیر
شوگا:تو هم برو بخواب میونگ
میونگ:دلم شور میزنه نمیتونم بخوابم....یعنی ات کجاست...کجا میتونه رفته باشه(بغض)
شوگا:برو بخواب پیداش میکنیم میگم
میونگ:باشه
شوگا:یه سر میرم کمپانی برمیگردم خونه
میونگ:مراقب خودت باش
شوگا:فعلا
(زمان حال ات ویو)
ات:بالاخره تموم شد....رفتم تو اتاق پرو مخصوص خدمه و لباسای خودن رو پوشیدم....بعد از خداحافظی کردن با رئیس و خدمه ای که بودن از کافه بیرون اومدم.....آخیش هوای تازه....هوای بیرون رو وارد ریه هام کردم...واقعا شب خیلی خوبه....البته سریع باید برم خونه زیاد بیرون باشم هم خطرناکه....همینجوری قدم میزدم که یهو ماشینی مثل ماشین بابام رو دیدم وای نکنه فهمیده باشن.....باید سریع قایم شم....آها اونجا یه درخته.....برم پشتش قایم شم تا بابا بره...بعدش میرم سمت خونه.
شوگا ویو:همینطوری که داشتم تو خیابون برا خودم میگشتم، به امید اینکه شاید ات رو ببینم....که یهو یه دختر هم قد ات رو دیدم....به محض دیدنش ماشین رو نگه داشتم و از ماشین بیرون اومد...اما دیگه کسی اونجا نبود....فکر کنم توهم زدم...حالا میرم یه سر کمپانی باز برمیگردم اینجا رو چک میکنم
ات ویو:به محض اینکه ماشین بابا راه افتاد و تا موقعی که به صورت یه نقطه ی روز محو بشه نگاهش کردم که یه وقت برنگرده اونجوری باز همه ی بدبختی هام شروع میشن.....دیگه باید بدو بدو میرفتم خونه که یه وقت کسی منو پیدا نکنه.....
ادامه دارد.....
۲۷.۸k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.