رمان همزاد

رمان همزاد
پارت۱۲۰
#ماهور

سریع در ماشین رو باز کردم و روی صندلی نشستم و رو بهش کردم و گفتم:ب جم ک دیر کردیم
آراز:اولا سلام تو خوردی دوما نگران نباش هنوز راه نیفتادن سوما آفتاب بدم خدمتتون..
عینکو از چشمام برداشتم و چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
-سلامو درود برتو اِی آنخماهوی کبیر
خنده ی بلندی سر داد و گفت:
-ن بانو زلیخا اشتباه فرمودید من یوسف شما هستم ن آنخماهو..
قیافمو توهم بردم و اداشو دراوردم ک اونم با دوتا انگشتاش دماغمو گرفت و گفت:ادای خودتو دربیار بچه
جوابشو ندادم و مشغول آزاد کردن دماغم از دستاش بود..بالاخره انقدر تقلا کردم ک دماغمو آزاد کنم..توی آینه ب دماغم نگاه کردم قرمز شدع بود با اخم نگاش کردم و گفتم:نشونت میدم
-خواهیم دید بانو زلیخا
دستمو سمت ضبط بردم و صدای آهنگی ک بود رو زیاد کردم ک صدای TM Bax بلند شد با تعجب ب آراز نگاه کردم آرازو این آهنگا.. محاله.. غیر ممکنه ..اصلا نمیشه..
-آراز این چی میگع؟
-کی چی میگع؟
-آهنگ..تو مگه اینجور آهنگا گوش میدی؟
نگاه خاصی بهم کرد و گفت:واسه تو چرا که نه
چیزی نگفتم و بجاش آهنگو استپ زدم و بلوتوث دستگاه رو روشن کردم و بلوتوث گوشیمو روشن کردم بعد از اینکه باهم ارتباط گرفتن
آهنگ محسن ابراهیم زاده پروانه وار رو زدم و سرمو گذاشتم روی پشتی ماشین و چشمامو بستم تا سوالی ازم نپرسه ولی نگاهشو روی خودم ب خوبی احساس میکردم..نمیدونم چرا انقدر این آهنگو دوست داشتم..
از جشن پدر بزرگ آدین یک هفته ای میگذشت و ما قرار بود الان بریم خونه جدید آدین و نور تا وسایلشو بچینیم..از اون جشن ب بعد میونه من و آراز صمیمی شد البته از کیش ب بعد به کل کل هامون خاتمه داده بودیم..حتا بعد جشن منو آراز ی شب شام رفتیم بیرون خیلی خوشگذشت انگار زمان با اون بودن سریع میگذره و من چقدر دوست دارم زمان های زندگیمو با اون بگذرونم

وارد ویلا شدیم بیرون ویلا ک خیلی زیبا بود مخصوصن باغش ک درخت های بید مجنون اون باغ رو زیبا کرده بود..بعد از احوال پرسی با آدین و نور با دقت ب خونه خالی بدون هیچ لوازمی نگاه می کردم ک با صدای بحث دو نفر منو از فکر چیدن خونه دراورد
آدرینا:ببین اشکان اینا نباید اینجا باشن زشته
اشکان:آدرینا عزیزمن خانومی آخه چرا ببین چقدر قشنگ شده
آدرینا:اشکان تو اصلا سلیقه نداری
اشکان سری ب نشونه تاسف تکون دادوگفت:
-آره راست میگی اگه سلیقه داشتم تورو ک نمیبردم
آدرینا با صدای بلند اسماشکانو برد و خواست مجسمه ای ک دستش بود رو سمتش پرت کنه ک نور سریع رفت بینشون و مجسمه رو از گرفت و گفت:
-تروخدا اینو نشکونین اینو خیلی دوست دارم
همه زدیم زیر خنده واسه حرف نور ک گفتم:
-مگه چیزیو شکوندن!؟
نور سرشو ب نشونه آره تکون داد
دیدگاه ها (۶)

رمان همزادپارت۱۲۱ب سمت اشکان و آدرینا رفتم و گوش هردوشونو گر...

رمان همزادپارت۱۲۲با شیطنت گفتم:حالا میتونی کمکم کنی.با تعجب ...

رمان همزادپارت ۱۱۹ #اشکاندست باند پیچم رو بالا بردم و گفتم:-...

رمان همزادپارت۱۱۸ #آدین-دوستان عزیزم همینطور که خودتون خوب م...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۰

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۴۲

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت اخر

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط