رمان همزاد
رمان همزاد
پارت ۱۱۹
#اشکان
دست باند پیچم رو بالا بردم و گفتم:
-هیچی داداش دردو دل با آینه بود.
وارد امارت شدم توی سالن ندیدمش..طبقه بالا رفتم توی تک تک اتاقا گشتم ولی خبری ازش نبود..با حرص دستمو توی موهام فرو کردم..که با شنیدن صدای هق هق گریه کسی وارد اتاقی شدم اتاق تاریک بود ب سختی دیدمش ک گوشه ای نشسته بود و سرشو روی زانوش گذاشته بودو گریه میکرد..آروم ب سمتش رفتم کنارش نشستم..متوجم نشده بود و هنوز گریه میکرد دلم طاقت اشکاشو نداشت..آروم دستمو دور شونش حلقه کردم و سرشو روی سینم گذاشتم..
-اَ..شکان
-جانم خانم گریو
-ب..رو..اَ..لان..آ..دین..می..اد
-نچ نمیخوام
سرشو از روی سینم بلند کرد و با چشمای اشکیش گفت:
-ب..رو..باز.. دعوا..تون.. می..شه
آروم موهاش ک توی صورتش ریخته بود رو پشت گوشش گذاشتم و گفتم:آدرینا من با آدین صحبت کردم اونم ی شرط گذاشت
-صحبت کردین!!
سرمو تکون دادم و موهاشو بوسیدم ک گفت:
-چ شرطی؟
-تا فردا بیام خواهرشو خواستگاری کنم با خودم ببرم از دستش راحت بشه..
-اشکان شوخی نکن..
-راست میگم میخوام بیام خواستگاریت..
-چی!؟
-فقط خانومی برام چای نیاریا شربت بیار حداقل ریختی روم نسوزم
با حرص اسممو گفت ک گفتم:
-باشه خانومم شما خیلی هم کدبانویی از اون کیکت فهمیدم این زن زندگیه..
خنده ریزی کرد و گفت:
-باشه مسخره بگو آدین چ شرطی گذاشت
-داداش عزیزتون شرط گذاشتن تا سه سال باید صیغه باشیم..
-سه سال فکر خوبیه تا اون زمان مدرسه منم تموم میشه
با این حرفش صورتم توهم رفت ک خندید و گفت:
-مهم اینه باهمیم و هیچ صدی وجود نداره ببنمون فاصله ایجاد کنه
لبخندی زدم و با عشق پیشونیشو بوسیدم..از جامون بلند شدیم و ب سمت باغ رفتیم ک آدرینا دستمو گرفت و با چشمای نگران گفت:دستت خوبه؟
-آره بهتره ولی حیف کسی نیست یرام باند پیچی کنه
-جدا!یعنی داداش آراز کمکت نمیکنه
-کمک میکنه اما با دست عشقم بسته بشه زودتر خوب میشه..
خنده ای کرد و ب دستاش نگاه کرد و گفت:
-وای من همچین توانایی داشتم خبر نداشتم
لپشو کشیدم و بعد وارد باغ شدیم و باهم ب سمت نور و آدین ک کنار آراز و ماهور وایساده بود رفتیم..
#آدرینا
پیش دخترا رفتیم ک نور خنده ای کرد و گفت:تبریک میگم خانوم
-برای چیع؟
با چشماش اشکانو نشون داد ک چشم غره ای بهش رفتم ک این همزادهای افسانه ای زدن زیر خنده..با شیطنت ب ماهور نگاه کردم و گفتم:خوب چ خبرا ماهور جون بازوت خوبه؟
رنگش پرید و با من من گفت:ب..بازوم مگه قرار بود چیزی بشه
با شیطنت ابرومو انداختم بالا که نور گفت:
-چ خبره رمزی صحبت میکنین
ماهور با هول گفت:هیچی هیچی
نور: این هیچی یعنی ی چیزی هست
-نوری جونم انکار بد عروسی تو عروسی دیگه ای هم تو راه
نور خنده ای کرد و گفت: اینو ک خودمم میدونم ماهورو آراز
پارت ۱۱۹
#اشکان
دست باند پیچم رو بالا بردم و گفتم:
-هیچی داداش دردو دل با آینه بود.
وارد امارت شدم توی سالن ندیدمش..طبقه بالا رفتم توی تک تک اتاقا گشتم ولی خبری ازش نبود..با حرص دستمو توی موهام فرو کردم..که با شنیدن صدای هق هق گریه کسی وارد اتاقی شدم اتاق تاریک بود ب سختی دیدمش ک گوشه ای نشسته بود و سرشو روی زانوش گذاشته بودو گریه میکرد..آروم ب سمتش رفتم کنارش نشستم..متوجم نشده بود و هنوز گریه میکرد دلم طاقت اشکاشو نداشت..آروم دستمو دور شونش حلقه کردم و سرشو روی سینم گذاشتم..
-اَ..شکان
-جانم خانم گریو
-ب..رو..اَ..لان..آ..دین..می..اد
-نچ نمیخوام
سرشو از روی سینم بلند کرد و با چشمای اشکیش گفت:
-ب..رو..باز.. دعوا..تون.. می..شه
آروم موهاش ک توی صورتش ریخته بود رو پشت گوشش گذاشتم و گفتم:آدرینا من با آدین صحبت کردم اونم ی شرط گذاشت
-صحبت کردین!!
سرمو تکون دادم و موهاشو بوسیدم ک گفت:
-چ شرطی؟
-تا فردا بیام خواهرشو خواستگاری کنم با خودم ببرم از دستش راحت بشه..
-اشکان شوخی نکن..
-راست میگم میخوام بیام خواستگاریت..
-چی!؟
-فقط خانومی برام چای نیاریا شربت بیار حداقل ریختی روم نسوزم
با حرص اسممو گفت ک گفتم:
-باشه خانومم شما خیلی هم کدبانویی از اون کیکت فهمیدم این زن زندگیه..
خنده ریزی کرد و گفت:
-باشه مسخره بگو آدین چ شرطی گذاشت
-داداش عزیزتون شرط گذاشتن تا سه سال باید صیغه باشیم..
-سه سال فکر خوبیه تا اون زمان مدرسه منم تموم میشه
با این حرفش صورتم توهم رفت ک خندید و گفت:
-مهم اینه باهمیم و هیچ صدی وجود نداره ببنمون فاصله ایجاد کنه
لبخندی زدم و با عشق پیشونیشو بوسیدم..از جامون بلند شدیم و ب سمت باغ رفتیم ک آدرینا دستمو گرفت و با چشمای نگران گفت:دستت خوبه؟
-آره بهتره ولی حیف کسی نیست یرام باند پیچی کنه
-جدا!یعنی داداش آراز کمکت نمیکنه
-کمک میکنه اما با دست عشقم بسته بشه زودتر خوب میشه..
خنده ای کرد و ب دستاش نگاه کرد و گفت:
-وای من همچین توانایی داشتم خبر نداشتم
لپشو کشیدم و بعد وارد باغ شدیم و باهم ب سمت نور و آدین ک کنار آراز و ماهور وایساده بود رفتیم..
#آدرینا
پیش دخترا رفتیم ک نور خنده ای کرد و گفت:تبریک میگم خانوم
-برای چیع؟
با چشماش اشکانو نشون داد ک چشم غره ای بهش رفتم ک این همزادهای افسانه ای زدن زیر خنده..با شیطنت ب ماهور نگاه کردم و گفتم:خوب چ خبرا ماهور جون بازوت خوبه؟
رنگش پرید و با من من گفت:ب..بازوم مگه قرار بود چیزی بشه
با شیطنت ابرومو انداختم بالا که نور گفت:
-چ خبره رمزی صحبت میکنین
ماهور با هول گفت:هیچی هیچی
نور: این هیچی یعنی ی چیزی هست
-نوری جونم انکار بد عروسی تو عروسی دیگه ای هم تو راه
نور خنده ای کرد و گفت: اینو ک خودمم میدونم ماهورو آراز
۱۰.۶k
۲۰ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.